می دونم که رفتنم به پرِ هیچکی نبود . برگشتنم هم همینطور.
هرجا رفتم نتونستم بنویسم ..مثل یه آدم آواره و سرگردون بودم که خونه ش رو گم کرده .اونقدر پُرم که هیچ چیزی تخلیه م نمی کنه . دلم آغوش مادرم رومی خواد ..
نه این مادری که این چندماه اخیر با رفتارهاش بهم نشون داد دوستم نداره . مادری که آغوشش رو برام باز کنه و فقط بهم بگه میفهمم ...
میفهمم زهرا ..به خدا قسم ..حرف های تو رو می فهمم .
همون مادری که توی تصور کودکانه م پناهگاه امنم بود .
مادر بچگی هام . مادری که موقع شیطنت های کودکانه م بعد از زمین خوردن بتادین روی زخم زانوم می گذاشت ،مادری که بعد از خواب بد نوازشم می کرد . همونیکه وقتی عزیزجون رو بردند تهران به فکرش بودم ..که کیِ ...کِی بابا این مسیر لعنتی رو به انتها می رسونه ،می رسیم خونه تا یک دل سیر بغلش گریه کنم و بگم عزیزجون رو از ما گرفتند .
تنهام ..
زیادی تنهام .
من خیلی غصه خوردم که نبودی
ما وقتی از دنیای واقعی دلمون میگیره، از ادم ها خسته میشیم، زورمون فقط به وبلاگی که مینویسیم، میرسه :/ میزنیم میترکونیم. من فکر میکنم اشتباه میکنیم، وبلاگ تنها جایی که میتونی با کلی آدم که تو رو میفهمن بدون اینکه تو رو دیده باشن، حرف بزنی، درک بشی و خالی بشی ...
اینکه آدم ننویسه ی مدت خوبه، نیاز .. ولی یهو بی خبر ببندی و بری، اشتباه ؛)
موافقم باهات
سلام موج عزیز. خوبی؟
خوش برگشتی.
بهار خوبه؟
تفاوت نسلها مانع از این میشه که درکمون کنن. ناراحت نباش موج عزیز.
سلام عزیزم شما خوبی . ممنونم سلامت باشی
به پر من بود
روزی هزار بار چک میکردم چرا بستی
ولی دستم به کجا بند بود ؟!
هیچ جا
ما رفقای مجازی جز خودمون کسی رو نداریم