روز دوم مریض شدم .لرز شدید گرفتم ..جایی نرفتیم .بعدظهر به اصرار خودم که این چه مسافرت رفتنی هست رفتیم کلیسای وانک .که البته بگم خود کلیسارو داشتند تعمیر میکردند نگذاشتند بریم تو.رفتیم یک قسمت دیگه ای از کلیسا . برگشتنی از یه پیراشکی فروشی دوتا پیراشکی و نسکافه گرفتیم و خوردیم . هوا بارونی بود و نمه نمه آفتاب هم داشت . هوای خوبی بود . اما حال من خوب نبود . رفته رفته زانوهام داشت می افتاد از بی حالی . به قدری بی رمق شده بودم که گوشه ی خیابون روی یک صندلی نم دار نشستم .
دلم میخواست گریه کنم... اون موقع خوشحال نبودم ..
یاد رفتارهای بابا و مامانم افتاده بودم . حالم بدتر شده بود ..
وقتی رسیدیم خونه بین گریه ها و لرز شدید بدنم مادرم زنگ زد واصرار کرد که برم بیمارستان .وقتی دید قبول نمیکنم با الف حرف زد .
الف هم هی میگفت بریم دکتر اما من نمیتونستم از جام بلند شم .
با چه بدبختی ای از جام بلند شدم .فقط خدا میدونه .. استخوان های پام شبیه چوب نیمه شکسته ای شده بود .
بعد از اون ..
_اول یه کلینیک رفتیم که دکترش رفت و پذیرش نکردند . چون دیروقت بود رفتیم بیمارستانی که اون نزدیکی بود .
_افتادن پلاستیک دوا از دستم و شکستن شربت دیفن هیدرامین .
_دو تاآمپولی که پرستار زد
_راننده اسنپ که به بسیجی های موتورسوار فحش میداد
_بازی استقلال و ...یادم نیست با کی بازی داشت .(این قبل از رفتن به بیمارستان بود)
_شیطنت های بهار
و در نهایت خوابیدن روی تخت ... اون شب بعد از این همه اتفاق خیلی خوب خوابیدم .