گلوم سوزش داشت . اما بی حالی از تنم رفته بود و زانوهام درد نمیکرد.
رفتیم باغ پرندگان و باغ گل ها .
هردوش خیلی باحال بود . من باغ گل هارو خیلی دوست داشتم .
بهار دم دمای غروب خیلی بی رمق شده بود .با این حال ازش چندتا عکس گرفتم .پلک هاش همه ش روی هم میوفتاد . شبیه جوجه های ضعیف و مریض شده بود . توی باغ گل ها یک بستنی فروشی بود که خیلی خوب بود . مخصوصا طعم توت فرنگیش ..
همین روز سوم بود که رفتیم مرکز خرید و برای بچه های جاریم لباس خریدم . دیگه چیزخاصی نخریدم چون بهار حالش خوب نبود .
زود برگشتیم .
_راننده اسنپی که میگفت سیرک رو حتما برید
_بهار که کمی داغ شده بود و چرت می زد
_فروشنده که گفت این مانتو که خط های صورتی داره بهت میاد و منی که مانتویی رو برداشتم که خط هاش طلایی رنگ بود
_بهار که به توت فرنگی می گفت نَن
_مامان و بابام که پیگیر حالمون شده بودند
_کتاب هایی که تو مرکز خرید خریدم وحتما عکسشون رو اینجا خواهم گذاشت .
_سوغاتی هامونو (گز وپولکی و این چیزارو)قبل از رفتن به سفر اینترنتی سفارش داده بودیم در نتیجه خیالمون از این جهت راحت بود)