هرچقدر از چرت و پرتی روز آخر بگم کم گفتم .
انگار غول مرحله آخر بود .ساعت چهارو نیم صبح با گریه بهار بیدار شدیم . تب کرده بود ..کمی که با استامینوفن و پاشویه تبش رو پایین آوردیم بردیمش دکتر .
خانم دکتر یه پیرزن عجیب غریب بود که حجاب گرفته بود و خیلی
مسائل رو می خواست توضیح بده . حقیقتا من نصف حرف هاش رو نفهمیدم . اصلا نمیدونم تب بچه رو چطور میشه به قران و اماما ربط داد و دکتره چطوری به اونجا رسید . ولی به خودم که اومدم دیدم شماره ش رو با علاقه روی دفترچه نوشته تا اگه سوالی داشتم حتما زنگ بزنم که جواب بده .. فقط فهمیدم تب بچه تا سه روز اوکیه .
و اینکه من باید کنترل کنم تب رو و حواسم باشه .اینم گفت که بچه هایی که علاقه مند به چیزای سرد مثل یخ هستند یا چیزای گلی مثل مُهر رو دوست دارند بخورند آهنشون کمه .
که اینم قبلا جایی خونده بودم .
بگذریم . مقوله اصلی از اینجا شروع میشه که وقتی حال نَزار بچه رو میبینیم تصمیم می گیریم جای اینکه بریم بگردیم بریم فرودگاه بشینیم تا بریم خونمون.ساعت دوازده هتل رو باید تحویل میدادیم .
دو فرودگاه بودیم . از دو ظهر تا ۹شب که پروازه با بچه مریض و که ناله می زنه و تب داره .
گفتم باشه ..نمیتونم بگم با چه بدبختی ای اون تایم رو سر کردم .
چقدر بچه اذیت شد و نمیخوابید و بهانه میگرفت و دوبار اسهال شد و چند بار تا دستشویی اومدم و برگشتم و چند بار تو راهروی فرودگاه طول رو تا عرض رفتم و عرض رو تا طول و البته الف هم همراهی میکرد اما من هم دهنم بدجور سرویس شد .
ساعت هشت و نیم پیامک میاد که پرواز افتاده ساعت یازده ونیم .
حالا دوباره دوساعت دیگه ..
ظاهرا اون تایم رشت سیل بارون بود . خلاصه یازده و نیم شد دوازده. دوازده شد یک .یک شد یک و نیم..
بلاخره پرواز ..
این پسره علی ضیا هم دیدم تو فرودگاه .
بهار بیدار شد..برم
خسته نباشی مادر مهربون. سفر با بچه واقعا سخته.
علی ضیا استوری از آسمان شب گذاشته بود از هواپیما.
برا خودش رو صندلی نشسته بود سرش رو انداخته بود تو گوشی .هی تایپ میکرد پشت هم
با خوندن روز اخر به حال نزار و ببچارکی افتادم .

میدونم چی میگی
خودم کمی تا قسمتی این و تجربه کردم
با بچه دهن ادم سرویس میشه
چه برسه بچه مریض
واااای
چی کشیدی تو
ولی از پسش برومدی بهت افتخار میکنم
ف جان واقعا دهانم سرویس گشت