گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

خانواده

بابا بعد از جریان اون دعوایی که پیش اومد .( همونی که گفتم پایین راه پله ایستاد و گل بارونم کرد با حرف هاش و من گوش هام رو گرفته بودم)انگار حس عذاب وجدان گرفت . شاید هم از تاثیرات حرف های مادرم بود . هفته ی بعد خودشون اومدند خونمون .طبق معمول بدون اینکه ازشون چیزی بخوام تا میان خونمون آستین بالا می زنند و میرند آشپزخونه و شروع به تمیز کاری میکنند . بابا کار غذا و تعمیرات و مامان هم تمیزکاری . با این حال از دلم پاک نشد حرفی که از محمدرضا شنیده بودم .(دقیقا این جمله که بهم گفته بود : من فکر میکردم دیگه خودت فهمیدی که زیاد دوست نداره اینجا باشی) . اون روز خیلی شکستم . خیلی خجالت کشیدم . دو سه نفر از دوستام که من رو تا حدی میشناسند وب رو میخوندند . به قدری حس کردم بی ارزش شدم که وب رو بستم . حالا هم وقت های pms، یا نصف شب هایی که خوابم نمیبره این چیزها توی ذهنم مرور میشه . حتی رفتم مشاور آنلاین گرفتم و براش نوشتم که بابام این رو گفته . گفت برو با بابات صحبت کن . 

بعد هم پولش رو گرفت و صفحه چت رو بست . مرسی واقعا خیلی کمکم کرد :/. بگذریم .

شدت بعضی اتفاق ها خیلی زیاده . تا بیام شیشه خورده هام رو جمع کنم و دوباره با چسب به هم دیگه بچسبونم زمان می بره . دلم میخواست به مادرم میگفتم که داداشم چقدر از بابام متنفره . حتی به زدنش فکر میکنه . چون مامانم هنوز نمیدونه با سکوت مطلقش و تایید های همیشگی بابام چه بلایی سر ماها آورده .

داداشم تبدیل به یک شخص کاملا منفعل شده .

خواهرم هم شب ها بیداره . روزها خوابه ..همیشه تو اتاق دربسته میمونه ‌.منم همیشه با زخم گوشه ی انگشت شصتم و گاز گرفتن لب های وامونده و رنگ پریده م می گذرونم .بعد از اون روز خیلی وقت ها زنگ می زنند هی میگن بیا اینجا .یا وقتی اونجا هستم میگن بمون شب رو .وقتی میگم نه ناراحت میشن . مادرم خیلی واکنش نشون میده ..بابام کمتر ..ولی من دیگه نمیمونم انزلی ..در حد همون پنج شش ساعت غروب تا شب و بعدش هم خونه .

همین اخیرا هم اومده بودند خونمون .شب اومدن سرزده ..

کل خونه رو برام برق انداختند . مامانم حتی قفسه های فریزرم رو تمیز کرد .قبل ترها فکر میکردم به عنوان یک انسان حق دارم هفته ای دو روز استراحت مطلق کنم .شعری بخونم ،داستانی رو دنبال کنم ،فیلمی رو ببینم،راحت بخوابم .. فکر میکردم خانواده م این قضیه رو درک می کنند .حالا می بینم نه .. دست خودم رو باید فقط خودم بگیرم ..هیچکی مسئول کمک به من نیست ..باید قوی باشم .. آره .

نظرات 2 + ارسال نظر
گیل‌پیشی جمعه 28 اردیبهشت 1403 ساعت 02:19 http://Www.temmuz.blogsky.com

سلام موج عزیزم. خوبی؟
فارغ از هر اتفاقی، ارزشمندی دوست گلم. بقیه با حرفاشون فقط تنش‌های درونی خودشون رو خالی می‌کنن.

سلام زیبای مهربون ،ممنونم از لطفت

خانوم‌ف پنج‌شنبه 27 اردیبهشت 1403 ساعت 23:15 http://khanomef.blogsky.com

من تا الان نمیدونستم داداشم داری !
زهرا خیلی خودت رو درگیر پدر و مادر و چی گفتن چی نگفتن هاشون کردی
تو الان خانواده ی خودت رو داری
روش تمرکز کن
گذر کن ازشون .کم برو کم بیا
ادمای سمی میتونه حتی ننه اقا هم باشه

حق با توعه . ولی گذر از خانواده خیلی سخته ...
بیشتر اونا دارن هی از روی جون و روح و روان من میگذرن . با تریلی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد