گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

روز تولدم

دیروز تولدم بود .

از پنج صبح که بهار بیدار شده بود تا هفت صبح که حرکت کردیم سمت انزلی و هشت که رسیدیم افسرده ،خواب آلوده و بی رمق بودم .

اصلا برام هیچ تفاوتی نداشت که تولدمه . فقط دلم آرامش می خواست .محیطی که دراز بکشم و آروم آروم رمان « دزیره » رو از فیدیبو بخونم .

کاش همون موقع هم می خوابیدم . اما چون ذهن شلوغی داشتم و اون حالت سمج بهم دست داده بود «همون احساسی که هی می گه حالا آزادی برای خودت باشی ،پس نخواب و هرکاری دوست داری برای خودت بکن » همون باعث شد خواب رو پس بزنم و به کارهای دیگه مشغول شم اگرچه باعث شد حالم بدتر بشه . کم خوابی دیوونم می کنه . هر موقع که می بینم سیستمم بهم خورده و افسرده و ضعیف شدم نود درصدش بخاطر خوب نخوابیدنه .خلاصه با دوستم هم ساعت پنج و نیم قرار گذاشته بودم .اون روز میم (دوستم) خیلی حال خوبی بهم داد . از این جهت که با حرف زدن تونستم کمی خودم رو تخلیه کنم و اونم خودش رو تخلیه کرد.درباره اهداف و آرزوهامون حرف زدیم . . خندیدیم،کمی بغض کردیم .دست هم رو گرفتیم و بعد یکهو بارون بهاری شدیدی بارید .زیر سقف یکی از مغازه ها پناه بردیم و صبر کردیم تا کمتر شه . بعد یک ربع آهسته تر و بعد قطع شد . وقتی ازش خداحافظی کردم و تو ماشین نشستم پاکت هدیه ای که برام خریده بود رو دوباره نگاه کردم .لبخند زدم و بعدش با الف به سمت خونه برگشتیم .

_مادر پدرم برام کیک و هدیه خریده بودند .