دیروز بهار رو بردم خانه کودک .
اولش اینطوری بود که در مشکی رو باز کردم یک حیاط دیدم که توش وسایلی مثل وسایل پارک بود و چمن هاش هم مصنوعی بود .بنظرم اومد اون خونه با اون وسعت اگه رستورانی چیزی میشد بیشتر می گرفت تا خانه کودک . ولی بهرحال کفش های خودم و بهار رو درآوردیم و رفتیم تو .خانومه بهم گفت باید کنار بچه م باشم چون کوچیکه . چند تا بچه تقریبا هم سن بهار هم اونجا بودند .. کمی بزرگ تر .. اونا اینور اونور می رفتند و شیطونی می کردند . بهار اما رو اولین چیزی که داخل اتاق کودک نشونده بودمش نشست و با بهت به اینور واونور نگاه می کرد . چند تا بچه سعی کردند باهاش ارتباط برقرار کنند اما بهار فقط نگاهشون می کرد . مثلا انگور پلاستیکی ای که یه دختربچه شش ساله میخواست بهش بده رو نگرفت . به جاش اون بچه کناری بهار دستش رو میاورد جلو تا بگیره .
کلا بعد چند دقیقه به زور من وبا هزارجور دلقک بازیم از اونجا بلند شد .
رفتیم اتاق بعدی . (اتاق ها به هم وصل بود و درب نداشت . هر اتاق چند تا تسباب بازی خاص داشت . اون اواخر یه پسر بچه اومد یه گوشی تلفن برداشت . بهار اومد ازش بگیره ولی پسره نگذاشت . فکر میکردم الان می زنه زیر گریه . اما با تعجب نگاهش کرد و کمی خودش رو با چیزای دیگه مشغول کرد .وقتی پسربچه دوباره برگشت بهار نگاهش کرد .بعد پسربچه با ذوق رقت مامانش رو آورد . مامانش بهار رو نگاه کرد و گفت :با پسر من دوست میشی؟
من خندیدم . بهار و پسر بچه همچنان هم رو نگاه می کردند .
الف پشت در منتظر بود .
دست بهار رو گرفتم و برگشتیم .