گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

تجربه خانه کودک ۲

دیروز برای بار دوم خانه کودک رفتم .

تجربه ش به یادماندنی بود .

این بار از بدو ورود از درب صحیحی وارد شدم . بعد از اینکه هزینه رو دادم با بهار رفتیم تو یه اتاق. طبق معمول عملیات زُل زنی بهار شروع شد .سرش رو با تعجب می چرخوند و باقی بچه هارو نگاه می کرد . این بار اصرار نداشت روی یک وسیله ثابت بنشینه وگاهی هم برای خودش چند قدم برمی داشت و کمی دورتر از من می رفت . حقیقتا اولاش کمی احساس غربت بهم دست داده بود . بهار یک سال و نیمه ش هست و باقی بچه ها سه یا چهارسال به بالا بودند . اون وسط یک دخترکوچولو که نوک بینی نخودیش رو پشه نیش زده بود از همون ابتدا توجهش به بهار جلب شد .بهش سلام کرد و سعی کرد باهاش ارتباط برقرار کنه . تا جاییکه یادم میاد کلاه مهندسی سرش گذاشته بود و با یه پسر موفرفری خیلی بامزه داشتند بازی می کردند و هر از گاهی بین بازیش میومد پیش من (که تنها مادری بودم که رو زمین نشسته بودم و بچه هارو نگاه می کردم وبهشون لبخند می زدم) و بعد یه ماشین اسباب بازی به بهار می داد .که یکهو پسره خواست وسیله ای رو ازش بگیره .بعد دختره گفت داری عصبانیم می کنی .اون شی بین دست اونها هی جلو عقب می رفت . زور می زدند تا تصاحبش کنند و بلاخره زور دختره چربید .پسره راهش رو کشید و رفت و دختره هم نشست پیش بهار و با چند تا اسب کوچیک اسباب بازی که تو ماشین کنار دست بهار میگذاشت بنای دوستی رو بازتر کرد .بعد از اون چیزی جز شیرینی ندیدم .

‌خیلی مسخره است اگه بگم حتی از بهار که عین خیالش هم نبود خوشحال تر بودم . دختره بهار رو اتاق به اتاق می برد و باهاش کلی حرف می زد و از اون بچه هایی هم نبود که هی بهار رو ببوسه ،فشارش بده،بغلش کنه یا آسیب بزنه .گاهی دنبال هم اینور اونور می دویدند و منم دنبالشون می رفتم و یک گوشه دورتر می نشستم تا فقط حواسم بهش باشه . دوبار بهار رو برد توی استخر توپ .(جایی که من می ترسیدم به بهار آسیب وارد شه چون معمولا بچه های زیادی اونجا بودند) اما این دوستش به قدری قلدر بود ..تکه کلامش این بود : هوووووووووی مگه نمیبینی بچه ست !کوچولوعه ببین ،تو خیلی بزرگی ازت می ترسه ،برو اونور . با گفتن این حرف ها بچه ها به بهار نزدیکتر می شدند و دوست داشتند باهاش دوست شن .اولش فکر کردم بهار خوشحاله . اما یکهو وقتی یکی از بچه ها به موهاش دست زد بهار جیغ زد و گفت نه . جالب اینجا بود که وقتی اون دوست قلدرش موهاشو ناز می کرد یا دستشو می گرفت هیچی نمیگفت .

خلاصه اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت .

اون وسط یه مادر سرگردانی هم بود که پسربچه ش رو آورده بود . بچه هه به جای اینکه با بچه های دیگه بازی کنه مادرش رو اینور اونور می کشوند و ازش می خواست همراهش باشه . پسربچه هه غرورخاصی هم داشت . نمیدونم بار اولش بود یا بار چندم . قضاوت نمی کنم .. اما وقتی دیدم بچه های هم سن اون پسره دائم دارند بازی می کنند و طفلک مادره اینطور سرگردانه غصه م گرفت .

پ_ن : نشسته بودم گوشه اتاق یکی ازدختر بچه ها بِراش اسباب بازی رو برداشت(سمت میز اسباب بازی های آرایشگری بودم )یکهو زد به گونه م . اون یکی موهامو با اتوموی اسباب بازی اتو زد و بعد سعی کرد شونه بزنه . چه رویی دارند بچه های امروزی .یلحظه کپ کردم اینطور ناگهانی .... :/

بعد خواستم برم گفت هنوز کارم باهات تموم نشده :///



نظرات 1 + ارسال نظر
خانوم‌ف دوشنبه 21 خرداد 1403 ساعت 19:01 http://khanomef.blogsky.com

اون ننه سرگردانه من بودم ابجی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد