گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

بیماری

چه صحنه ی بدی .

بهار چند شب پیش برای دومین بار بالا آورد .

طفلک ترسیده بود و ساکت شده بود . در سکوت هرکاری بهش می گفتم گوش می کرد و بی حال بدن نحیفش رو توی بغلم جا می داد . 

این بار گریه نکردم . پاهام رو تو شکمم جمع کردم و دست هام رو محکم نیشگون می گرفتم تا قوی باشم . تا نترسم .

نباید می ترسیدم . همه مریض میشن ..همه مریض میشن ..

هزاربار برای خودم تکرار کردم تا تونستم دو ساعت بخوابم .

*****

بهار و باباش خوب شدن . من بعد از دو هفته همچنان مریضم .

باید دوباره برم دکتر چون قرص هام تموم شدند .

چند روز هست الف رو میفرستم تا بعدظهرا بهار رو ببره پیش مادرش .

خودش هم اونجا می مونه تا بهار احساس غربت نکنه .

برام مهم نیست که مادرشوهر چه نظری داره . تا خوب نشم نمیتونم خوب با بچه م رفتار کنم . الان نیاز به درمان و مراقبت دارم . اشتباه کردم امروز دکتر نرفتم