چه صحنه ی بدی .
بهار چند شب پیش برای دومین بار بالا آورد .
طفلک ترسیده بود و ساکت شده بود . در سکوت هرکاری بهش می گفتم گوش می کرد و بی حال بدن نحیفش رو توی بغلم جا می داد .
این بار گریه نکردم . پاهام رو تو شکمم جمع کردم و دست هام رو محکم نیشگون می گرفتم تا قوی باشم . تا نترسم .
نباید می ترسیدم . همه مریض میشن ..همه مریض میشن ..
هزاربار برای خودم تکرار کردم تا تونستم دو ساعت بخوابم .
*****
بهار و باباش خوب شدن . من بعد از دو هفته همچنان مریضم .
باید دوباره برم دکتر چون قرص هام تموم شدند .
چند روز هست الف رو میفرستم تا بعدظهرا بهار رو ببره پیش مادرش .
خودش هم اونجا می مونه تا بهار احساس غربت نکنه .
برام مهم نیست که مادرشوهر چه نظری داره . تا خوب نشم نمیتونم خوب با بچه م رفتار کنم . الان نیاز به درمان و مراقبت دارم . اشتباه کردم امروز دکتر نرفتم