دید من گریه می کنم و رفت بیرون از اتاق.
_بهم زنگ زد .وقتی بهش گفتم گفت : من ندیدم و متوجه نشدم داری گریه می کنی . اصلا چرا گریه می کردی نمیفهمم .
گفت من سرت داد نزدم .کِی داد زدم .
گفت : اینا ساخته و پرداخته خیالات خودت هستند . اینطوری نبود .
من باور نکردم . اما قبول کردم و تمومش کردم .
خیلی وقته هیچ سلاحی تو جیب هام برای جنگیدن ندارم .
خیلی وقته از اثبات یسری چیزها خسته وناتوان شدم .
من فقط میخوام زندگی کنم .همین .
_