دو روز توی بیمارستان بستری بودم .
وقتی لکه خونی رو دیدم اولین چیزی که به ذهنم اومد این بود که
همین حالا دارم یک خواب بد می بینم .یک خواب خیلی بد.
چندبار وسط هال دور خودم گشتم .برای نماز از خواب بیدار شده بودم و تا نیم ساعت اشیا خونه ،ساعت دیواری ،فرش،پیشخون و باقی چیزها زیرنور لامپ ال ای دی برام کدر و بی نور بود .همین حالا که دارم این رو مینویسم نفس هام تند شده .
بعد از نیم ساعت چادر نماز رو رو سرم انداختم و هیچی از هیچ کدوم از ذکرهایی که خوندم نفهمیدم .گیج و مبهم به رسم این یکی دو هفته ای که بعد از نماز قران باز می کردم قران باز کردم و باز هم چیزی نفهمیدم .
بین آیه های قران بخشی از زندگی حضرت نوح اومده بود و جایی نوشته بود چیزی که به آن علم نداری (از خدا نپرس یا نخواه یا پیروی نکن)واقعا یادم نیست کدومش بود .
وقتی زنگ گوشی الف صدا خورد فهمیدم یک ساعته دارم تو خیالات خودم پرسه می زنم .
بقیش رو بعد می نویسم ..
بعد از تایمی که مامان بابا از بازار اومدند منم حالم خوب شده بود و برگشتم به حالت قبل .باقی تایم با هم بودنمون قشنگ و به یاد موندنی بود .
تُن صدای بابا پایین اومده بود .خندیدیم و انگار همه چیز فراموش شد ...
پ_ن : جدیدا هر موقع بابا رو میبینم دعا میکنم اعصابم از دستش خورد نشه
بابا اینا ساعت یازده و نیم اومدند .
تا اومد مامانم کار خونه رو دست گرفت و سبزی هایی که پاک کرده بودم رو
شست و بابام مشغول تعمیرات خونه شد . خب این حس که اینقدر من
رو دوست دارند که حواسشون بهم هست قشنگه .از طرفی بابا از انزلی
رفته بود رشت تا چند تا یراق برای تخت گهواره ای بخره چون انگار تو حمل و نقل شکسته بود .
اینم قشنگ بود .ولی وقتی رفت اتاق و شروع کرد به بلند حرف زدن و
داد زدن و تعمیرات واقعا روی روح و روانم تاثیر منفی گذاشت .
بعدم به الف زنگ زدم و وقتی دلخوریم رو بابت نبودنش گفتم وسط حرفم
طبق معمول دست پیش گرفت حتی وقتی اومد خونه داشت جلوی مامانم باهام بحث می کرد که وقتی متوجه شد سریع جمعش کرد .
حالا مامانم تو آشپزخونه داره منو دلداری میده .
بابامم بعد تعمیرات هی با صدای بلند حرف می زد .وقتی هیجانی میشه
تن صداش خیلی میره بالا واین واقعا رو مخ منه .
گنگ و سردرگم فقط منتظر یک راه فرار بودم تا ازون محیط برای لحظه ای
دور شم .وقتی فهمیدم بازار هم نمیخوان برن حرص خوردم .چون رو اون تایم حساب کرده بودم که با الف درباره ی برخوردش حرف بزنم .
خوشبختانه الف پیِ قضیه رو گرفت و قرار شد اونا پشت ماشین ما بیان بازار و منم با الف حرف زدم و الف هم هرچی گفتم به جای مقابله به مثل سعی کرد من رو آروم کنه و واقعا اینطور شد .
ازش قول گرفتم که دیگه وقتی مهمون میاد نذاره بره .البته با زبان تهدید :|||
پ_ن : کاش مادرم نمی دید که ما با هم بحث می کنیم طفلک ناراحت شده بود.
الف تا مهمون میخواد بیاد حساب میکنه دقیقه ای که احتمال نود درصد هست که اونها برسند میذاره میره بیرون برای خرید چیزی و من اینقدر از این رفتارش ناراحت میشم و حرص میخورم که تا چند دقیقه تپش قلب میگیرم .نمیدونم چرا اینکارو میکنه .
پ_ن : بابام اومده اینجا و سربچه ها داد می زنه .اگه الف بود هرگز این کار رو نمیکرد