گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

در ستایش عملکرد الف_رمز :اسم من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیمارستان ۵

هم اتاقیم همون زنی بود که بالا آورده بود .

وقتی غذارو خورد و دوباره بالا آورد من زنگ زدم که پرستار بیاد و دروغ 

چرا نیتم کمک بهش نبود نیتم این بود که به اسم کمک کردن بهش به پرستار بگم دستمال کاغذی بذاره تو دستشویی تا وقتی من بیچاره رفتم تو بتونم حداقل در حد خودم تمیز کنم اون ناحیه ی توالت فرنگی رو .

که همین کار هم کردم .نمیدونم چرا به ذهنم نرسید بگم یکی بیاد دستشویی اونجارو تمیز کنه تا اینقدر بدبختی نکشم .

تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به الف زنگ زدم و گفتم ازین سلفون های یک بار مصرف توالت فرنگی بخره برام و خداروشکر بعدش دیگه راحت شدم .

مادرم و اون دختر با هم حرف میزدند ومن هم گاهی مشارکت می کردم.

خودش اهل معاشرت بود . رسوبات کلیه داشت و از طرفی با این روش های جدید بعد از هفت سال دوقلو باردار شده بود .

یک دختر و یک پسر .

شوهرش کارگر بود و کُرد خلخال بودند .

این مساله جالبی برام بود چون فکر می کردم خلخالی ها ترکن فقط .

خلاصه طی حرف زدن ها و معاشرت های بعدی باهاش روابطمون گرم شد .

اون وقتی شوهرم میومد مینشست و یچی روسرش مینداخت و من هم وقتی شوهر اون میومد مجبور میشدم بشینم چون نشستن در حالیکه سرم دستم بود و هزارجور آمپول بهم زده بودند و چشمام خواب آلو بود برام خیلی سخت بود.

پ_ن : محیط بیمارستان و اون همه آمپول و سرمی که بهم وصل می کردند ، دست چپم که مدام به سیم سرم وصل بود و لحظاتی که برای رفتن به دستشویی برای مادرم خواب و بیداری نمیگذاشتم و مجبور بودم با سرم برم دستشویی و از طرفی خونم از سیم سرم میومد پایین جز خاطرات تاریک اون لحظه هاست .

پ_ن : شوهر اون زن فکر می کرد بیمارستان ششصدهزار تومن از حسابش کم کرده نگو شش میلیون بود .یعنی دهن همه رو سرویس کرده بود به همه گفت . 

پ_ن : موقعی که اون زن داشت می رفت یه لبخند زد واز من و مادرم خداحافظی کرد برام جالب بود چون احساس کردم هرگز دیگه نمیبینمش .



بیمارستان۴

بعد از سونوگرافی وقتی رفتم اتاقی که برام در نظر گرفته بودند الف همراهم اومد و دیدیم اون مردی که یک چشمش لوچ بود کنار یک زن رو تخت نشسته و حرف می زنند .پرستار ازمرد خواست که از اونجا بره ‌.اونم گفت میخوام بمونم و بعد به من اشاره کرد و گفت این خانمم جای آبجی من .

الف از اونور زیرلب غرغر می کرد و نهایتا پرستار شوهرای هردومون رو بیرون کرد .بعدشم من رو بردند اتاقی که دفعه اول اونجا بودم تا تست نوار قلب بگیرم .حین تست مامان الف میاد تو اتاق و سرتا پام رو نگاه می کنه .

خب اون لحظه واقعا نمیدونستم از چی ناراحت باشم .خجالت زده و ناراحت چند بار با خنده گفتم تو رو خدا نگام نکنید که هیچ تاثیری نداشت .

من به نوبه ی یک عروس نگاه هاشو معنادار تصور کردم و شاید اون فقط ناراحت و نگران من بود‌. 

بهرحال کار نوار قلب که تموم شد رفتیم اتاق و بعد جاریم هم اومد و هردو شروع کردند به پرسیدن علت و دنبال ریشه یابی کردن این قضیه .

من واقعا نمیدونستم چی بگم .

اون وسط ها مادر خودمم از راه رسید .

بین راه که بهش زنگ زده بودم جای استرس مدام بهم دلداری داده بود .

مادرشوهرم و مادرم کمی با هم حرف زدند و در نهایت مادر الف خداحافظی کرد و رفت .پدرشم باهام سلام و احوال پرسی کرد و رفت .

مادرم که پیشم موند خیالم راحت شد .احساسات بدم کم و کم تر شد .

هرچند ترسم همچنان باقی بود چون بعد از سونوگرافی وقتی رفته بودم دستشویی بازم لکه دیده بودم .

مادرم رو صندلی جلو روم نشست و من به قرمه سبزی سرد شده نگاه کردم .هرچی ازم خواستند بخورمش نخوردم و جاش یه بیسکوییت پرتقالی با ساندیس آلبالو خوردم .


بیمارستان ۳

وقتی الف ماشین رو پارک کرد بهم گفت باز هم گریه کردی .

دستش رو محکم گرفتم و چیزی نگفتم . با هم داخل شدیم و سرگردان دنبال بخش پذیرش و بعد مراقبت و این داستانا بودیم.

ترتیب اون مراحلی که طی کردم یادم نیست .

تصویر محوی از روی ویلچر نشستن و سوار آسانسور شدن و زن خدماتی که  پشت ویلچر رو گرفته بود و سایه ی الف که کنارم ، همراهم و دوشادوشم بود خاطرم هست .روی ویلچر خجالت می کشیدم به آدم ها نگاه کنم . 

داخل بخش زایمان که شدم مارو از هم جدا کردند . الف رفت دنبال کارهای پذیرش و من رو هم بردند تو یه اتاق و گفتند تا وقتی همسرت بیاد همینجا بمون .حدودا نیم ساعت اونجا بودم و دوبار صدای عوق زدن شدید و تهوع یک نفر رو شنیدم و دل و روده م داشت بهم می ریخت .

از طرفی احساس ضعف و افکار مختلف مثل خوددرگیری های خودم که آروم باش ،تو باید قوی باشی ،تو نباید خودت رو ببازی و بعدش تقلا زدن و موفق نشدن و بی قراری و اشک که مدام چشم هام رو پر می کرد و خالی میشد به سراغم میومد‌.احساس ضعف و تنهایی من رو شبیه یک گل بارون زده کرده بود که ساقه ش هرلحظه ممکن بود بشکنه و از باغبانش هم خبری نداشت .

بعد از اینکه الف پیگیری کرد و پرونده م رو تشکیل دادند یکی اومد داخل اتاق و گفت برم برای تست ادرار .

از شانسم اتاقی که برای مراقبت از من در نظر گرفته بودند همون اتاقی بود که اون زن توش بالا آورده بود و گوشه  توالت فرنگیش  پر از لکه های زرد بود . من هم اون لحظه نیاز واجب داشتم که برم دستشویی .

خدا می دونه با چه بدبختی ای اونجا رو تمیز کردم و تا اومدم بشینم یکی اومد در زدو گفت کارت رو انجام نده چون باید بری برای سونوگرافی .

منم که به موقع شنیده بودم دوباره سوار ویلچر شدم و رفتم برای سونو حاملگی .مسئول سونوگرافی یک مرد عبوس و مغرور بود تو سونو حاملگی وضع بچه خوب بود خداروشکر .طول سرویکس و وضعیتم نرمال بود .

اونجا یه بحثی با من و اون مرد پیش اومد که من کوتاه اومدم و چیزی نگفتم .

لازم به ذکر هست که قبل از رفتن به اتاق سونوگرافی یک مرد با یک چشم لوچ انگار به من نگاه می کرده که حالا اون وسط الف غیرتی شده بود و من هم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم . این رو محض خنده نوشتم .

ارتباط اون مرد رو با این متنی که نوشتم تو پست های آینده می نویسم .


بیمارستان ۲

الف رو بیدار کردم .

وقتی فهمید چیشده شروع کرد به تحلیل این اتفاق تو ذهنش .

اون هم مثل من گنگ و گیج و بدتر از همه تو حالت گنگی بعد از خواب بود و 

نمیدونست چطور باید هضمش کنه .نرفت سرکار و از ساعت شیش تا هشت ونیم  صبح مدام من رو دلداری میداد .ساعت شیش خودم زنگ زده بودم به موبایل منشی مطب و بهش وضعم رو گفته بودم .

گفت بیا .

هشت با الف رفتیم دکتر و دکتر به محض شنیدن وضعیتم گفت باید بستری شم با یسری توضیحات اضافه درمورد بیمارستان ها ،کار سنگین،هزینه ها که من هیچی ازش نفهمیدم .یعنی نمیتونستم هضم کنم .گفتم میشه همسرم هم بیادو براش توضیح بدین گفت مشکلی نیست .زنگ زدم الف اومد بالا .

نتیجه این شد که باید حتما همین امروز بستری شم .

من و الف رفتیم خونه و یک مقدار وسایل برداشتیم .

هردومون تو ماشین وقتی عازم بیمارستان رشت بودیم هول و نگران بودیم .

با این حال الف من رو دلداری می داد و من باز گریه می کردم .

وقتی رسیدیم بیمارستان آفتاب تندی بالا زده بود.

دو تا زن و یک مرد هرکدوم زیر سایه روی نیمکت نشسته بودند و سهم من شد نیمکتی که قسمت آفتاب بود .

یک لحظه فکر کردم چقدر تنهاییم .

چقدر احساس غربت کردم .همه آدم ها سردرگم و به فکر خودشون بودند و هرکی از مصیبت یا ترسی که به قلبش وارد شده بود ناراحت ،بهت زده یا سرگردان به اطراف نگاه میکرد .

دلم پر از غم بود و خودداری و خودخوری برام جایز نبود .تا جایی که تونستم صدای گریه هام رو خفه کردم و اگر رهگذری از اونجا رد می شد شاید فقط از حرکت شونه هام متوجه میشد دارم گریه می کنم .