باران جان لطفا بهم بگو اون بچه که دنیا اومد الان که بزرگ شده همونقدر خوشگل هست یا نیست :)))
خاله م میدونست من خونریزی داشتم حتی بهم زنگ هم نزد .
متوجه شد منبستری شدم ..
حتی حالمرو از مادرم نپرسید
الانم رفته کربلا تو راهه :))
دو روز هست انزلی و پیش خانواده هستم .
دوست هام کم و بیش در جریان قضیه هستند و همشون میخوان بیان بهم
سر بزنند ولی بهشون گفتم دوست ندارم کسی رو ببینم و حال روحیم
خوب نیست .
خوشبختانه درک کردند یا اینطور وانمود کردند .
حقیقت اینه در حال حاضر برام هیچی مهم نیست جز اینکه این بچه
صحیح و سالم به دنیا بیاد.
خونه ی مادرم هم خوبه ونمیگذارن دست به هیچی بزنم ولی بابا گاهگداری
با سروصداهای مختص خودش آرامشم رو میگیره و باعث تپش قلبم میشه .
مثل دیشب که داشت فوتبال ملوان رو نگاه می کرد و یکجوری داد می زد
که واقعا مونده بودم چیکار کنم و چجوری فرار کنم .
کلا هیجانیه و این هیجانی بودنش دست خودش نیست .
با گفتگوی مودبانه ومسالمت آمیزم نمیتونم باهاش کنار بیام .
فقط باید بسوزم و بسازم.
جمعه میرن برای پیاده روی اربعین و من هم با الف برمیگردیم خونه خودمون .
پ_ن :حالم خوبه .خدا کنه به خیر بگذره