گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

خلاصه

هرچی وسایل بچه بود با شناسنامه و کارت ملی برداشتیم و ریختیم تو ماشین .به منشی دکتر که زنگ زدم گفت دکتر فلان بیمارستانه و شماره ش رو خواستم که بهم نداد .(به درک) ولی واقعا اعصابم خورد شده بود .

رفتم بیمارستان بخش زایمان .بعد از معاینه توسط تیم اونا و بعدش دکتر متوجه شدیم که بله کیسه آبم پاره شده و چون ۳۷ هفته تمام نیستم حتما باید طبیعی زایمان کنم .می تونم بگم اون لحظه به اندازه اون روزی که لکه بینی داشتم و بستری شده بودم شوک زده و ناراحت نبودم فقط نمیدونستم چی در انتظارمه ولی همینکه حال این فسقل خوب بود و ضربان قلب و حرکاتش مشهود بود آرومم میکرد . 

یکم بعد مامان و بابام و الف پیشم بودند . پرستارها و دکترم متقاعدم کردند که طبیعی زایمان کنم‌.با بابام رفتار خوبی نداشتم چون حس کردم خوشحال و ریلکسه و حرف زدنش در حالیکه من داشتم استرس می کشیدم واسم تنش میاورد .

بابام رفت . بعد مادرشوهرم اومد .اون لحظات درد زیادی نداشتم اما

مادر شوهرم موقع درد نگاهم می کرد .مادرمم از اون ور .اعصابم خورد شده بود . دردش متفاوت بود . انگار کاملا زمان بندی شده بود . اولش به فاصله پنج دقیقه به پنج دقیقه و اون اواخر دیگه به فاصله یک دقیقه به یک دقیقه که البته موقع درد زیاد (همون درد واقعی زایمان) الف و مادرم فقط اونجا بودند .

 .اومدن چندین بار معاینم کردند هربار دهانه ی رحمم داشت بازو بازتر میشد . سری آخر به پرستار گفتم که بگه فقط شوهرم پیشم باشه و اینجوری بود که الف رو که همش از تو اتاق موندن فرار می کرد کشوندم تو اتاق تا کمکم کنه . راستش دوست داشتم تو دردم شریک باشه و با چشم هاش ببینه و لمس کنه . حس کردم این ظالمانه س اگه من تنهایی درد بکشم و اون چشم و گوشش رو ببنده .همونطور که خودم اجازه نمیدم اون تنهایی دردی بکشه یا حداقل تلاشمو می کنم .

بهم یه توپ دادند و یسری حرکات یاد دادند که همون باعث شد روند زایمانم رو شش هفت ساعت بکشه جلو . 

سر آخر هم زایمان کردم و یک بچه ی دو کیلو و هشتصدی وقتی در حال بستن چشم هام و الوداع بودم رو شکمم گذاشتند .یه بچه که موقع گریه ناله می کرد و حتی کسی اجازه نداد دست های کوچیکش رو لمس کنم ...

گذاشتنش داخل دستگاه ...

اتاق رویال شماره ۱۳

۱۹ مهرماه بعد از نماز صبح در حالیکه توی ذهنم این بود که تا ده دقیقه دیگه الف باید بره سرکار غلت آهسته ای زدم و یک آب با جهش فراوان  شاید اندازه ی نصف پارچ از بدنم خارج شد .

گفتم وای .و الف گیج برگشت سمتم و قبل از اینکه توضیح دیگه ای بدم در حالیکه سی درصد رو گذاشته بودم که شاید فقط ادرار باشه رفتم حموم .

بعد متوجه شدم که نه چیزی نیست که تحت کنترل من باشه .

و همینطور ادامه داره . آب بی رنگ رفته رفته تبدیل به ترشحات صورتی رنگ شد . گوگل کردیم و نوشت زمان زایمان نزدیک است .

:)

باور نمیکنم

خدای من ...

این روزها چقدر باور نکردنی و دردناکند ..

چه شیرینی عجیبی توی این تلخی هاست 

آغازهفته ی درد

دست و دلم به نوشتن نمی رفت .

بعد از این اتفاق هایی که تو ایران افتاد از خیلی چیزها متنفر شدم .

با دیدن کلیپ ها و کارهای مامورهای انتظامی بارها گریه کردم .

اینهمه خون ؟ مسئولیت نداره ؟

پ_ن : این هفته برام پر از فشارهای روحی و جسمی بود .

دردهام شروع شده و از کمر به شکمم منتقل میشه .

آبان ماهی من می خواد دو سه هفته دیگه دنیا بیاد و من بارها به این 

فکر می کنم که واقعا چرا اینکارو کردم ..این دنیا و جامعه بستر رشد و 

شادی براش نداره .. چرا چرا این کارو کردم ...

یعنی الان که آدرس رو عوض کردم کسی نمیدونه من کجام ؟