چهره ام عوض شده . بابا جمعه خفته پیش می گفت :بزرگ شدی .
زن همسایه دیشب می گفت بینیت بدجور بزرگ شده و صورتت ورم
کرده .گفت پاتو ببینم نشونش دادم گفت نه پات خوبه .
دوست ندارم کسی من رو ببینه .. دوست دارم فقط تو خونه باشم .
دوست دارم این مدت بگذره "بهار دنیا بیاد و من کم کم خودم شم .
این آدم چاق و پف کرده من نیست
این واقعا مسخره ست که با خوردن یک شیرکاکائو به پهلوی چپ
دراز بکشم و منتظر باشم تا چهار تا لگد رو تو یک ساعت بزنه وگرنه
خیالم راحت نمیشه .دلم آشوب میشه ،هزار تا اتفاق افتاده و نیوفتاده جلو
چشم هام می آد . دچار توهم و خیالات جور واجور میشم تا لگد بعدی که
این خانم میخواد بزنه .
و ازون مسخره تر اینکه این خودآگاه من نیست که اینهمه عطش به حرکات و
کنش و واکنش هاش داره و نیازمند این هست که مطمئن بشه زنده و
سالم و سرحال داره خونم رو میمکه و از تک تک وجودم قسمت هایی که
نیاز داره و می بلعه و طلب می کنه .
بلکه ناخودگاهمه که مثل یک برده مطیع چیزی شده که دست من نیست .
من دارم مادر میشم .مادر ... و این رو با استخون هام دارم حس میکنم .
با خونم و با تمام وجود