مادر بودن حس جالبیه .
من می تونم به بچه وقتی کنارم هست فکر نکنم .
می تونم یک گوشه بگذارمش و باهاش بازی نکنم .
می تونم به کارهای شخصی خودم برسم و فقط نیازهاش رو
مثل گرسنگی،مثل تعویض پوشک یا حتی آغوش برطرف کنم و حتی
در اون لحظات میتونم فقط به کم خوابی خودم،رفتارهای خوب و بد الف و
مثلا توجه کردن یا بی توجهیش فکر کنم یا در حسرت یا برعکس
اشتیاق زندگی کردن باشم .
اما در آن واحد می تونم به قدری این بچه رو متعلق به خودم بدونم _
که اگه خدای نکرده یک مورچه بنشینه روی دستش و گازش بگیره کل
خونه رو دنبال همون مورچه بگردم تا بکشمش .
یا وقتی میرم بیرون با الف (منظورم انزلی هست _
که بچه رو اونجا پیش مادرم میگذارم) هر بچه ای که ببینم یاد بچه خودم بیوفتم)نتونم خوش باشم .چون اون کنارم نیست .
من حتی موقع حاملگی یا حتی بد از اون هم این حس رو نداشتم .
تا هفته های اول که زردی داشت و خیلی کوچولو بود ترجیح می دادم
یکی دیگه ازش مراقبت کنه تا من .
اما این محبت و بهتر بگم وابستگی عاطفی و شدید هر روز داره بیشتر ریشه می کنه .وقتی گریه میکنه من از تصور دردش واقعا درد میکشم !!!!!
بدون اغراق شاید ده ها برابر بیشتر و تا وقتی آروم نگیره خودم آروم نمیشم.به این فکر میکنم که مادرم چی کشید ...مادرم چه دردی کشید تا من بزرگ شدم و این فقط یک حرف نیست.یک حسه ...چیزی که این روزها زیاد میفهمم و تجربه میکنم.