گذشته من

جای خالی

گذشته من

جای خالی

آه

از اینکه به شوخی به "بهار می گن سیاه دختر بخاطر اینکه بچه م سبزه ست

بیزارم 

چه مثبت چه منفی

از مقایسه بهار با دخترعموش که حدودا چهار پنج سال ازش بزرگتره 

متنفرم .

محبت

از اینکه به کسی محبتی کنم و وظیفه تلقی شه یا نادیده گرفته شه 

متنفرم 

مود۰۰

از مورچه ها متنفرم

مادر بودن

مادر بودن حس جالبیه .

من می تونم به بچه وقتی کنارم هست فکر نکنم .

می تونم یک گوشه بگذارمش و باهاش بازی نکنم .

می تونم به کارهای شخصی خودم برسم و فقط نیازهاش رو 

مثل گرسنگی،مثل تعویض پوشک یا حتی آغوش برطرف کنم و حتی

در اون لحظات میتونم فقط به کم خوابی خودم،رفتارهای خوب و بد الف و 

مثلا توجه کردن یا بی توجهیش فکر کنم یا در حسرت یا برعکس

اشتیاق زندگی کردن باشم .

اما در آن واحد می تونم به قدری این بچه رو متعلق به خودم بدونم _

که اگه خدای نکرده یک مورچه بنشینه روی دستش و گازش بگیره کل 

خونه رو دنبال همون مورچه بگردم تا بکشمش .

یا وقتی میرم بیرون با الف (منظورم انزلی هست _

که بچه رو اونجا پیش مادرم میگذارم) هر بچه ای که ببینم یاد بچه خودم بیوفتم)نتونم خوش باشم .چون اون کنارم نیست .

من حتی موقع حاملگی یا حتی بد از اون هم این حس رو نداشتم .

تا هفته های اول که زردی داشت و خیلی کوچولو بود ترجیح می دادم 

یکی دیگه ازش مراقبت کنه تا من .

اما این محبت و بهتر بگم وابستگی عاطفی و شدید هر روز داره بیشتر ریشه می کنه .وقتی گریه میکنه من از تصور دردش واقعا درد میکشم !!!!!

بدون اغراق شاید ده ها برابر بیشتر و تا وقتی آروم نگیره خودم آروم نمیشم.به این فکر میکنم که مادرم چی کشید ...مادرم چه دردی کشید تا من بزرگ شدم و این فقط یک حرف نیست.یک حسه ...چیزی که این روزها زیاد میفهمم و تجربه میکنم.