گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

چاقالو

خودم رو گول می زنم که خوبم که خوشگلم که هنوز توی چشم هام برق 

داره . ولی این آدم چاقالوی توی آینه دائم بهم پوزخند می زنه و لباس هایی که حالا برام تنگ شده رو به روم میاره .

قناعت

کاش امکانش بود در زمان سفر کرد . واقعا کاش امکانش بود !

شاید سال ها بعد آرزوی زندگی در همین لحظه رو داشته باشم ..

همونطور که الان آرزوی زیستن در چندسال پیش می کنم . 

فقط برای چند ساعت . :)

آدمیزاد واقعا به هیچ چیز راضی نمیشه .

گیجی

بعضی وقتا واقعا نمی دونم چیکار کنم.

دلم میخواد بخوابم ولی بین هزارتا کار گیر می کنم.

_خونه خیلی وقته جارو نشده

_اجاق گاز و هود نیاز به تمیز کردن داره

_ظرف ها نیاز به شستن

_میزغذاخوری نیاز به دستمال کشیدن

_باید به بهار شیر بدم یا عوضش کنم یا باهاش بازی کنم یا بگذارمش چند دقیقه رو بالشت تا گردن گرفتنشو ببینم.

_گردگیری

_شستن سرویس بهداشتی

_تمیز کردن قفسه های یخچال

_غذا درست کردن

واقعا گیج میشم .

وسط همه ی این داستان ها شدیدا خوابم هم میاد .



در جستجوی دستشویی

تلاش الف برای خوب کردن حال  من واقعا جالبه .

من رو یاد وقت هایی می اندازه که مادرم سخت مشغول کار بودو 

من به جای اینکه بهش کمک کنم برای روز مادر از سوپرمارکت محل براش 

جوراب زنانه می گرفتم .(البته این داستان بچگی هاست)

نمیدونم چرا قبل از رفتن و بعد از رفتن پیش رفیق هاش اینقدر انرژی داره و روحیه میگیره .منم مانع نمیشم ...وقتی هم اونجاست دائم از اینستاگرام برام تکست میده .یا برگشتنی خوراکی های مورد علاقه م رو می خره .

دیشب بهم گفت برام یک ساعت خریده .(بین خودمون باشه حقیقتا خوشحال نشدم . حتی ذره ای ..)

چند روز پیش وقتی از پیش دوستاش برگشت برام گل نرگس خریده بود .

حس می کنم از اینکه زیاد با بچه نیست یا اینکه خودش رو درگیر نمی کنه 

عذاب وجدان داره.

دلم می خواست بهش بگم لطفا تو بچه داری کمکم کن . من تنهام ..

من خسته و خرابم . نقطه ی امن زندگیم شده دستشویی . به خدا فقط 

همونجا فکر می کنم مال خودم هستم .

حس می کنم ضعیفم . دوست دارم یکی با مشت و لگد به جونم بیوفته 

و بهم بگه حقت بود بیشعور . تو که اینقدر ضعیفی غلط کردی بچه دار شدی .

_با بهار بازی می کنم . سعی می کنم وقت بیشتری باهاش بگذرونم .نمی خوام بچه م بخاطر ناراحتی های من ذره ای حس ترس یا غم رو تجربه کنه .

_در مورد الف بی انصافی می کنم.خیلی خوبی هاش رو نمی نویسم ..

خیلی کارها می کنه که نگفتم...دوستش دارم ..زیاد هم دوستش دارم .

ولی اینجا چرک نویس افکارمه ..هرچی تو دلم میاد مینویسم 


بهمن

سر صبح روز اول بهمن ماه به این فکر می کنم که دنیای من قرار هست 

چطور بشه ..که چقدر این روال و روزمرگی باید در جریان باشه .

بهار روز به روز بزرگتر میشه با چشم های درشت تری جهان رو نگاه می کنه .

من هنوز گاهی خواب می بینم تو بخش نوزادان خوابیده و دکتر نمیگذاره با خودم ببرمش . تو خوابهام سرگردان دنبال پرستار ها راه می افتم .فکر می کنم و از کنار دیوارهای خاکستری می گذرم .

یک روز فکر می کنم در آینده نقاش شه ، یک روز فکر می کنم مثل بابام ریاضیاتش خوب شه ،روز بعد با خودم میگم شاید مثل پدرش حواس جمع باشه و روحیه مدیریتش بالا باشه،سر آخر توی همین دوران افکار به خودم می رسم و میگم شاید هم مثل مادرش رویایی و رمانتیک و خیال پرداز بشه .

حقیقتا دلم نمیخواد به من بره  .

اعترافش چندان برام سخت نیست .

اینکه خودم رو دوست ندارم ..

اینکه اصلا خودم رو دوست ندارم