خیلی خسته ام .امروز بچه جاریم اینجا بود و تا لحظه ای ازش
غافل می شدم بهار رو آزار می داد . یک بار به قدری محکم بوسش
کرد که بهار گریه کرد و بعد ترسید .
وسایل خونه رو بدون اجازه برمی داشت و حرف من رو گوش نمی داد.
همه انرژیم رو گذاشتم امروز و کلی باهاش بازی کردم.
بچه پنج ساله بعد از شش ساعت موقع برگشت به خونه به جای بی قراری یا وابستگی برای دیدن مادرش می گفت بهش زنگ نزن دوست دارم اینجا بازی کنم .
_اوضاع برادرشوهرم خوب نیست ...بازم بدهی ...
_طبق معمول ما هم باید قسمتی از بدهیش رو بدیم .
_واقعا خسته ام ...
دیروز به بهار غذای جامد دادم .
فرنی (آرد برنج +شیرخشک+کمی شکرو آب).
بهار خورد . و بعدش به قدری گشنه بود که دوباره کلی هم شیر خورد.
_این روزها صدای گربه از خودش در میاره
_بهتر می خوابه
_اگه عصبانی بشه جیغ می زنه
_از نظر دفع بهتر شده
_هنوز نسبت به غریبه ها احساس ترس نداره .برای همه
می خنده و وقتی بغل دیگرانه بی تابی نمیکنه .
انگار نه انگار مادری داره :///
_سر هم زدن فرنی با الف دعوا کردیم و بعد آشتی کردیم .
موقع دعوا هر دو میخوایم حرف خودمون رو بزنیم .
امروز بهار وارد شش ماهگی شد .
از اونجایی که مادرم مریض شد ما انزلی نرفتیم .
الان که دارم این رو تایپ می کنم غرغر بهار شروع شده و چشم هام داره
از بی خوابی بسته میشه .
من و الف به گشت و گذار تو ماسال و شاندرمن پرداختیم .
قرار بود برای اولین بار ناهار رو سه نفری بیرون بخوریم.
یعنی بهار هم باهامون باشه . فکر می کردم آبروریزی بشه و
جیغ بزنه اما خدارو صدهزار مرتبه شکر امروز خوش اخلاق بود.
بعد از ناهار رفتیم پارک جنگلی شاندرمن .خیلی خلوت بود.
بیشتر درخت های بدون برگ بلند و آسمون آبی بود تا پارک ..
اینم عکسش