این داستان : تِر زدن مادرشوهر روز آخری به مسافرت ما
گیسو بهم زنگ زد .
حرف زدیم .دلایلش و حساسیتش باتوجه به موقعیتی که توشه
قابل درکه.ولی زیاد حساس شده.من ازش عذر خواستم .
اما رابطه م باهاش هرگز مثل قبل نخواهد بود .
اومدیم یک روستا تو رودبار .
به جای حس خوب بخاطر بودن تو یک کلبه ی خیلی خوب .
به جای خواب آروم وفکرهای قشنگ ذهنم به جن ها ،سگ ها،دزد ها و
تمام اتفاقات این چنینی هست که ممکنه یک در هزار بیوفته .
مثلا چند لحظه پیش یک تابه ی توی هوا رو تصور کردم که وقتی دارم
معلق میبینمش جیغ می کشم.یا تصور کردم یکی بیاد و وقتی خوابم بهار رو ببره . ترس برم داشت و با خودم گفتم بهتره این تصورات رو بریزم
بیرون .وقت هایی که داخله آدم بیشتر رو ویبره می ره .
مامان الف برای ما قیافه میاد.
سر یک مکالمه تلفنی از دست الف رنجید .
من می شنیدم و الف حرف بدی نزده بود.مثل همیشه بود ..
هردومون حس می کنیم رفتار مادرش یک بهانه ست تا زمین رو نده .
منم نمی خوام کاسه داغ تر از آش بشم.
اگه زمین رو نده هم دیگه برام مهم نیست .
ولی هیچوقت دلم با مادرش صاف نخواهد شد .
بیشترین آسیب هم خود الف می بینه از خانوادش .
وگرنه ما محتاج اون زمین آشغالی نیستیم.شکرخدا زندگیمون
با همین حقوق ساده می چرخه .
حالا با این حال با همه ی این احوالات چندین بار به الف یاداوری کردم
که به مادرش زنگ بزنه یا بهش سر بزنه .نمیخوام الف اذیت شه.
از طرفی اونم هرچی باشه مادر هست ...اگه اون نبود من الف رو
نداشتم .