بارون که می باره دلم می خواد برم بیرون .خاطره ها واسم زنده
میشه .بی تاب و بی قرار میشم .یاد مدرسه می افتم ..
دبیرستان بودیم .عادت داشتم بدون چتر می رفتم مدرسه و
موش آب کشیده میشدم .بهترین روز برام روزی بود که بارون باشه
امتحانم رو خوب داده باشم و غذا هم فسنجون داشته باشیم .
هرچند با وجود بابام هیچوقت نشد قشنگ زندگی کنم .
آرامش و امنیت داشتیم .به مادرم احترام می گذاشت (شاید
چون مادرم مطیع بی چون و چراش بود) .هیچوقت بهش نه نمیگفت .
اما اعصاب مارو نداشت .رئیس اداره فلان بود .تحت فشار بود ..
تمام اتفاقات بدش رو ،همه ی ناکامی ها،ناامیدی ها،ترس ها ..هرچی
که بد باشه تو محیط خانواده پیاده می کرد .
همیشه تو زندگیم خودم رو می کشتم تا مورد تاییدش باشم.
وقتی موفقیتی به دست میاوردم جلوی همه تشویقم می کرد .
خیلی اهل تشویق بود .ولی کافی بود کوچکترین اشتباهی کنم ..
اگه روی مود بود با تمسخر و اگه اعصاب نداشت با حرف های تحقیرآمیز
من رو در هم میشکست . تو داستانهایی که دوران راهنمایی و دبیرستانم
می نوشتم همیشه پدرو دختری وجود داشتند که عاشقانه هم رو دوست داشتند.فکر کنم کار اشتباهی باشه که احساس گناه و ترس بیش از
حد از شروع کاری بخاطر شکست خوردنش رو گردن بابام بندازم ولی
بی تاثیرم نیست .
این روزها وقتی مادرم دست بهار و می گیره و مثلا میگه دلم می سوزه
هنوز نمی تونه فلان کارو کنه بدون اینکه به منظورش فکر کنم خیلی
سریع می توپم که «نه،دختر من قویه !همه کار می تونه بکنه»
نیازی نیست کسی دلش براش بسوزه . حس می کنم با این حرف ها
دارم خود آسیب دیده م رو نجات می دم ولی اشتباه می کنم .
خیلی به این فکر می کنم که برای این بچه مادر خوبی باشم .
نمی خوام براش مثل دوستی خاله خرسه باشم.
توی این کتاب های روانشناسی کودک هم فقط چیزای کلی گفته.
دلم یچیز کاربردی می خواد .یچیز خوب که باعث شه برای بچه م بال
بشه تا پرواز کنه .
رفته بود پیش فالگیر ،فالگیر بهش گفت روز عقدت طلسمت کردند .
و یکسری مزخرفات دیگه که واقعا راست بوده .مثلا مشکلش با مادرش ،
طلاقش،آدم های تو زندگیش و این داستانا.دویست و پنجاه هزارتومن
داده بود .(کسی که اصلا و ابدا به این چیزا اعتقادی نداشت و می گفت من هرگز این چیزارو باور ندارم.)
حالا که به مشکل برخورده بود سمت این چیزا رفت .
واسه همین میگم آدم هیچوقت نباید بگه نه هرگز من اینکار رو نمی کنم .چون معلوم نیست تو شرایط اون باشی چه می کنی .
بگذریم .فالگیر گفت طلسمت کردند،مادرتم طلسم کردند .
بهش یک لیوان آب داد به اسم آب بارون خورده که سوره های قرانی و این چیزا توش نوشته شده دویست هزارتومن فروخت .
ازآینده هم براش گفت .گفت دوباره ازدواج می کنی حتما .
از یک پسر به شدت داغون و بد قیافه و بد دهن خوشش اومده بود
که فقط شب ها تایم خوابش بهش پیام میده و چندین بار با دخترهای
مختلف اینور اونور دیدتش .گفت فلانی از من خوشش اومده ولی من از
این خوشم میاد و این داستان ها .
توی بلوار می خواست سیگار بکشه بهش گفتم نکش خوشم نمیاد .
شروع کرد به گفتن اینکه نظر شخصی منه و ..
باشه به من مربوط نیست ولی مراعات که می تونی بکنی دو دقیقه
باهام اومدی بیرون نکشی.نگفتم بهش .بهش گفتم تو ورزشکاری ،
شیر بخور ،غذای مقوی بخور،میوه بخور این کارارو بذار کنار .
میگه من دود سیگار رو تو نمی دم ،واسه ی اداش می کشم و همین
آرومم می کنه. حرص می خورم که چرا یک انتخاب غلط تبدیلش کرده
به یه دختر غمگین و شکننده .
دیشب داشتم به زن فالگیر فکر میکردم .خودش داشت طلاق میگرفت ورفته بود خونه مادرش.خب تواگه میخواستی کاری کنی واسه خودت میکردی.
خیلی سعی کردم امروز کنار هم صبحانه بخوریم ...
اما نشد.
نون سنگک ،چای و تخم مرغ شیوید زده رو تنها می خورم .
همیشه وقتی از خونه می زنم بیرون دلم براش تنگ میشه
خواهرم دیشب زنگ زده بود گفت تو نمایشگاه کتابم چیزی نمیخوای؟
گفتم کتاب اطلاعات عمومی واسم بگیر.
گفت باشه و فلان .
بعد با تته پته گفت دوستم فاطمه و اون یکی دوستم رضا تولدشون تو یک روز هست .کتاب میشناسی معرفی کنی واسم بخرم براشون .
من هنگ کردم تو دلم گفتم شاید اشتباه شنیدم .
گفتم رضوان؟ گفت رضا .
یسری کتاب ها معرفی کردم و بعد قطع کردم .
شب بهش زنگ زدم گفتم خریدی ؟
گفت :اره
برای من رو فراموش کرده بود بره دنبالش ولی کتاب برای رضارو
کلی گشته بود .:))))))
ولی با توجه به داستان سیگار کشیدن میم که کف دست مادرم گذاشتم
و بعدش واقعا پشیمون شدم(چون فقط به پدرو مادرم غصه دادم).
دیگه نقش مامان بزرگ هارو بازی نمیکنم و به مادرم لوش نمیدم .
ظاهرا رفته دانشگاه درس بخونه ولی دائم میره کوه و اینور و اونور .
الان یسری ها میگن حسودی می کنی . نه حسودی نمی کنم .
دوست دارم خوشحال و شاد باشه اما میترسم آسیبی به خودش بزنه چون خیلی چشم و گوش بسته بود که رفت دانشگاه.
متاسفانه پدر مادرم مارو به شدت بسته تربیت کردند .
تو فضایی که حتی موسیقی شنیدن هم گناه بود .