جاریم دیشب روونه بیمارستان شد .چون حاملگی دومش بود و چسبندگی داشت ظاهرا بخاطر بخیه ای که در حاملگی اول بهش زده بودند و زایمانش و این داستانا درد داشته .. حقیقتا الان اینو بنویسم خیلی بی کلاسیه ولی وقتی زنگ زدند و خبر دادند اولین چیزی که به ذهن خبیثم اومد این بود که حالا هزینه بستریش تو بیمارستان قائم رو ما باید بدیم .تازه اون شوهر بی عرضه ش زن و بچه ش رو بیمه هم نکرده .داشتم ذهن الف رو برای رویارویی با این قضیه آمادگی می کردم تا مثل اون سری که هشت تومن رفت و برگشتشون به شیراز رو دادیم و برنگشت و اصلا هم به رو نمیارن نشه . به الف گفتم اگه گیر بود حتما بهشون کمک کن . خب بلاخره اینکه آدم آمادگی پول دادن رو داشته باشه خوبه تا اینکه طرف با صحنه سازی بیاد پول هاش رو برای خودش نگه داره و بره قمار کنه و بعد بیاد زنگ بزنه به الف که بیا پول بلیط من رو بده من الان جایی گیرم و این داستانا .(همین چند ماه اخیر پیش اومد)
می دونم زشته اینارو دارم می نویسم . اما ما با یه چس مثقال درامدمون به عالم و آدم با افتخار کمک می کنیم و اتفاقا زندگیمون هم توش کلی برکت میاد .ولی کمک کردن به برادرشوهر و جاری که هیچوقت پولت رو پس نمیدن ،قدرشناس نیستند و پشتت هم کلی حرف می زنند خیلی زوره به خدا.
حالا خداروشکر بستری نشد . منم مثل آدم های خیلی نگران زنگ زدم و حالش رو پرسیدم و براش آرزوی سلامتی کردم . یادمه خودم که بخاطر لکه بینی قائم بستری بودم جاری و مادرشوهر فقط درصدد این بودند که من چیکار کردم این بلا سرم اومده و به جای تسکین من پشت حرف زنی ها شروع شد که من کاری کردم که بچه رو به خطر بندازم و لایق نیستم و..حتی سر همین جریان مادر خودم رو که هیچوقت هیچی نمیگه به حرف آوردند و اونم خوب جوابشون رو داد و دهنشون رو بست .
بگذریم .
حقیقتا برای اتفاقی که براش افتاد کمی جاخوردم و حتی ناراحت شدم . اما چون گذشته لعنتی و رفتارهاشون خیلی بهم آسیب زده نمی تونم اونارو فراموش کنم و غمش رو بخورم . مغزم سوقم میده به بی تفاوتی
چند نکته تو کتاب « تربیت بدون فریاد » خوندم که برام جالب بود .
می گفت :
_اول باید به خودت بپردازی تا خوشحال باشی ،در این صورت کودکت هم خوشحال خواهد بود .وقتی مادرش حریم امن خودش رو داره اونم حریم امن خودش رو پیدا می کنه .(منظور اینه در راه تربیت بچه غرق نشی بلکه شنا کنی . خودت رو فراموش نکنی . این درگیری و کشمکش با بچه تو رو از خودت نباید دور کنه .چون تو بهترین و اولین الگوی اونی و به اندازه خودت مهمی .
_وقتی می گه حوصله ندارم اتاقم رو تمیز کنم یا نمیخوام تکلیفم رو انجام بدم یا خسته شدم دوست ندارم بیشتر از این تو ماشین بشینم یا به هردلیلی گریه می کنه و روی مغز و اعصابت راه میره :
اولین کاری که هر ننه بابای نوعی ای میکنه :
یا میاد سرکوب میکنه وو میگه : برو همین الان اتاقت رو تمیز کن .همینکه من گفتم و فلان (حالت دستوری،قلدری،کلکل،حس وارد میدان جنگ شدن با بچه و دنبال پیروزی بودن تو این نبرد)
یا دلسوزی بیجا می کنه و میره به جای بچه اتاق رو تمیز میکنه .
میگه این چیزا غلطه .
باید احساساتش رو محترم بشماری . بهش بگی میفهمی چقدر ناراحته یا اینکه حوصلش سر رفته و .. بهش بگی متوجهی و توام اگه جای اون بودی این حس بهت دست می داد و این باعث میشه خودتون رو مقابل هم قرار ندید. میفهمم چقدر ناراحتی ،حق با توعه . میتونی چند ساعت بعد تمیزش کنی . اگر نیاز به کمک داشتی منو صدا بزن ..
میگه به مرور این رفتار باعث میشه رابطه تو و بچه ت خوب شکل بگیره . وگرنه بچه ت یا سرکش و لجباز میشه در آینده یا شخص منفعلی میشه که دیگران بهش زور می گن .
(اینو بگم که وقت هایی که بهار گریه می کنه وقتی این روش هم دردی رو پیاده می کنم ( البته نه همیشه،خیلی وقت ها از دستم در میره) واقعا حس می کنم بچه آروم تر میشه و خودش رو تنها حس نمیکنه .)
_خودکنترلی خیلی مهمه . وقتی خودت رو نمیتونی کنترل کنی یعنی بچه راه عصبانی کردن تورو یاد گرفته و کنترل حالا اومده دست اون .نوشته بود بیشتر وقت ها وقتی در مقابل کارا و رفتارهای بچه دچار حس سردرگمی میشیم ،دچار کلافگی و بی قراری کنترل خودمون رو از کف میدیم . بنابراین اینجور مواقع اولین راهی که به ذهنمون میرسه این نیست که فریاد بزنیم بلکه باید سعی کنیم خودمون رو کنترل کنیم . بچه ها دوست دارند هرکاری هم کردند ،هرچقدر هم خودشون عصبانی و ناراحت بودند والدشون خودش رو کنترل کنه .
_،از واژه هایی مثل تو بهترینی ، تو زرنگی،تو باهوشی ،تو تنبلی ،تو بی عرضه ای و.. نباید استفاده کرد . به بچه نباید برچسب زد .یا اینکه نباید هرکاری که کرد بیای تشویقش کنی اینجوری هم همش آدمی مثل من میشه که کل زندگیم دنبال تایید دیگران به خصوص بابام بودم.
میگفت برچسب زدن شخصیت بچه ت رو نمیسازه بلکه باعث میشه یا دنبال حس کمال گرایی بره (اونجوری وقتی کاری رو اشتباه می کنه فکر می کنه آدم لایقی نیست ) یا اینکه خودش رو تنبل و به درد نخور و امثالهم می دونه .
_اینکه مشکلی نیست درب اتاق بچه رو ببندی و اینکه نیازی به نظارت در تکالیف بچه نیست . اگر اینکارو کنی بچه به مرور یاد می گیره مسئولیت کارهاش رو گردن تو بندازه و اینکه بچه بدون تو هم میتونه تکالیفش رو خوب انجام بده .(والا این حقیقتا برام عجیب بود)
پ_ن : فعلا فقط اینا یادم مونده . عصاره خوندن صدوچهار صفحه کتاب .
می دونم خیلی وقت ها این روش هارو نمیتونم تو موقعیت پیاده کنم . اما میخوام سعیم رو بکنم تا مثل ننه باباهای خودمون بچه با هزارتا اما و اگر و .. بزرگ نشه . نوشتم تا یادم بمونه .
جایی خونده بودم وقتی مطلبی رو میخونی برای بار اول فقط سه درصد از اون مطالب تو حافظه کوتاه مدتت میمونه . وقتی دوبار میخونی بیست درصد و بار سوم هفتاد درصد .بنابراین برای خوندن کتاب برای بار اول نباید پافشاری کرد و خیلی وقت گذاشت چون خیلی زود فراموشت میشه و خیلی کم یادت میمونه .
دیروز بهار رو بردم خانه کودک .
اولش اینطوری بود که در مشکی رو باز کردم یک حیاط دیدم که توش وسایلی مثل وسایل پارک بود و چمن هاش هم مصنوعی بود .بنظرم اومد اون خونه با اون وسعت اگه رستورانی چیزی میشد بیشتر می گرفت تا خانه کودک . ولی بهرحال کفش های خودم و بهار رو درآوردیم و رفتیم تو .خانومه بهم گفت باید کنار بچه م باشم چون کوچیکه . چند تا بچه تقریبا هم سن بهار هم اونجا بودند .. کمی بزرگ تر .. اونا اینور اونور می رفتند و شیطونی می کردند . بهار اما رو اولین چیزی که داخل اتاق کودک نشونده بودمش نشست و با بهت به اینور واونور نگاه می کرد . چند تا بچه سعی کردند باهاش ارتباط برقرار کنند اما بهار فقط نگاهشون می کرد . مثلا انگور پلاستیکی ای که یه دختربچه شش ساله میخواست بهش بده رو نگرفت . به جاش اون بچه کناری بهار دستش رو میاورد جلو تا بگیره .
کلا بعد چند دقیقه به زور من وبا هزارجور دلقک بازیم از اونجا بلند شد .
رفتیم اتاق بعدی . (اتاق ها به هم وصل بود و درب نداشت . هر اتاق چند تا تسباب بازی خاص داشت . اون اواخر یه پسر بچه اومد یه گوشی تلفن برداشت . بهار اومد ازش بگیره ولی پسره نگذاشت . فکر میکردم الان می زنه زیر گریه . اما با تعجب نگاهش کرد و کمی خودش رو با چیزای دیگه مشغول کرد .وقتی پسربچه دوباره برگشت بهار نگاهش کرد .بعد پسربچه با ذوق رقت مامانش رو آورد . مامانش بهار رو نگاه کرد و گفت :با پسر من دوست میشی؟
من خندیدم . بهار و پسر بچه همچنان هم رو نگاه می کردند .
الف پشت در منتظر بود .
دست بهار رو گرفتم و برگشتیم .