دیروز با الف رفتم مطب دکتر . چقدر بده تو مطب زنان همسرت نمیتونه کنارت بشینه . دلم مدام شور می زد و ضربان قلب گرفته بودم .مدت هاست متوجه شدم موقع استرس شونه هام به شدت درد میگیره.
اگه یکی دلیل استرسم رو میپرسید واقعا نمیدونستم باید چی جواب بدم .
وقتی داخل اتاق شدم دکتر بهم گفت خوبی خانم فلانی؟
گفتم : خداروشکر . اون برگه که دستش بود رو نگاهی انداخت و گفت دراز بکش صدا قلبشو بشنویم.بعد اون دستگاه رو آورد و اون مایع رو بهم زد و دستگاه رو فشار داد .اول صداهای مختلف مثل یه موج رادیویی اومد .بعد کم کم با جا به جا کردن اون دستگاه صدای بومب بومب منظم یه قلب اومد .
این دفعه هم مثل سری پیش بغض کردم .
یادم رفت ازش بپرسم چرا این بچه رو هنوز حس نمیکنم .فقط فکر میکنمم شکمم روزبه روز داره سفت تر میشه .
وقتی بلند شدم و جلوی آسانسور ایستادم و به الف زنگ زدم تا بیاد دنبالم صدای بومب بومب تو سرم بود.
وقتی سرخیابون ایستاده بودم و گیج و گنگ به آدم ها و ماشین ها نگاه می کردم یا وقتی کنار الف نشستیم و با هم در موردش حرف زدیم تا آخر مسیر این صدا توی گوش هام بود .
حسش مثل خوردن شکلات برای اولین بار بود .یا خوردن آلوچه یا هرچیزی که طعمش خیلی به خصوص وبه یادموندنی باشه .دوست داشتم بارها مزه ش کنم تا از این حالت مرموز و ناشناخته دربیاد .
اگه یکی ازم بپرسه الان حالت چطوره بهش میگم واقعا نمیدونم .
خیلی گیجم .
خیلی دلم میخواست ازون دسته آدم هایی بودم که گروه های دوستی خوب و تحصیل کرده و مهربون و آروم داشتم . تو موقعیت های خوب اجتماعی قرار داشتم . افرادی بودند که از هر سطحی خطشون به خط من میخورد و من باهاشون حال می کردم . بعضی هارو میبینم یجوری زندگی کردند و میکنند که انگار از اول میدونستند باید چیکار کنند ،کجا برند یا چه کسی رو انتخاب کنند . چرا من هیچوقت تو این مسیر قرار نگرفتم.
چرا هرچی سطح ارتباطاتم رو با دوستام بیشتر می کنم حس می کنم فاصلم ازشون زیادتر میشه .
بهم گفت اتفاقا همه تو رو دوست دارند ولی تو همش فکر می کنی هیچکی دوستت نداره