تو چاره ای نداشتی که باهاش زندگی کنی برای همین با همین حرف ها و توجیه های مسخره خودت رو آروم و دیگری رو متقاعد کردی . ولی دیگری متقاعد نمیشه اینو مطمئن باش .
هیچی برام زجرآور تر از ایننیست که یک جنس مذکر بیاد در مورد اینکه
زایمان طبیعی بهتره یا سزارین حرف بزنه و اظهار نظر کنه .وقتی این اتفاق میوفته دلم میخواد بمیرم .دلم میخواد چشم هاش رو از تو کاسه در بیارم .
آخه تو چی میدونی از دردزایمان کشیدن و بخیه و پاره شدن و جراحت و ... که میای میگی بنظر من فلان چی بهتره .
دلم میخواد خودش بیاد جلوم زایمان کنه و صدای جیغش رو بشنوم صدای درد کشیدنش رو بشنوم و بهش بگم حالا دیدی؟حالا بیا نظر بده و حرف بزن .
چرا مارو به حال خودمون نمیذارید
حقیقت اینه که من تو انتخاب دوست هام شانسی نیاوردم .
یا من برا اونا دوست خوبی نبودم یا اونا واسه من .
وهرچقدر دارم جلوتر میرم حس می کنم واقعا تحمل و حوصله آشنایی جدید رو ندارم . همینکه همون قبلی هارو بتونم نگه دارم کار خیلی شاخی کردم .
پ_ن: دلم برای قهرهای چندین و چندساله دوران راهنمایی با دوستهام تنگ شده .الان نه انرژیش رو دارم نه حوصلشو نه دلم به اندازه اون موقع بزرگه .ولی بنظرم کار میم ارزش اینو داشت تا یکی دوسال اسمش رو تو گوشیم دختره ی ع...تر سیو میکردم .
دیروز با میم قرار گذاشتم.یهو وسط راه برگشته میگه من به فلان دوستم
هم گفتم بیادو قرار هست به ما بپیونده .
حقیقتش خیلی حرصم گرفت . چون میم دوست صمیمیم بود و تازه پنج شش ماه بود با این دختره دوست شده و هی ازش استوری میذاره و از این کارا .
بعد می دونست شخصیت من چجوریه و آدم اجتماعی ای نیستم که بتونم با هرکس و هرجمعی بسازم . تقریبا درون گرام (نه خیلی)و دوست های محدودی دارم .بعدم می دونست که من نسبت به اون حساسم .همونطور که خود میم نسبت به دوست های من حساسه و من از ترس اینکه ناراحت نشه وقتی میام انزلی و گاهی گیسو رو میبینم اصلا استوری و این چیزا نمیذارم که خانم ناراحت نشه .
خلاصه منم دیگه باردار شدم و الان احساساتم دست خودم نیست یکهو ضربان قلب گرفتم و بدجور بهم برخورد . همونجا خیلی راحت بهش گفتم که واقعا با خودت چی فکر کردی و این چه کاری بودو از این چیزا .
اونم گفت من میخواستم آشناتون کنم و منم با خنده گفتم خفه شو و از این داستانا .خلاصه با خنده ردش کردم و تهش هم گفتم که اون اومد من میرم .
حالا شروع کرده به گفتن اینکه نه من میخواستم باهاش آشنا شی و ...
منم گفتم من اصلا دوست ندارم با کسی آشنا شم .
بعدم چون شرایطشو میدونستم و دلم نمیومد برنجونمش گفتم نگران نباش من میرم ولی ناراحت نمیشم .لحنم طوری بود که فکر نکرد من خیلی ناراحتم .چون همش میخندیدم و دستش رو میگرفتم ولی واقعا عصبی شده بودم .
خلاصه تقریبا از میدان تا میانه راه رو میریم و دختره میاد و اول میپره بغل میم و بعد انگار یادش اومده من وجود دارم میاد با منم دست میده .
منم تو دلم کلی فحش آبدار نثار جفتشون میکنم و بعد مثل دو روها با خنده دست میدم و خداحافظی می کنم . برگشتنی وقتی کارهام تو داروخونه تموم میشه و خانومه کرم ضدآفتاب رو بهم می اندازه میرم جواب آزمایش مامان بابا رو میگیرم و با خودم عهد می کنم حالا حالاها با این میم نامرد قرار نگذارم .
الف رو ندارم یک مدت .
از وقتی باردار شدم بدجور احساس می کنم نیاز دارم کنار و همراهم
باشه . وقتی حضورش رو میبینم به قدری خوشحال میشم که باقی نبودن هاش برام کمرنگ میشه .
نمیدونم چرا شرایط کارش اینطور شده که شبانه روز فقط پنج شش ساعت با هم باشیم که اونم وقتی برمیگرده ست وبه شدت خسته ست .