شنبه صبح رفتم رشت خونه دایی. مادرم رو بعد از دو هفته اونجا دیدم وبا زندایی دست دادم .قرار بود بریم سیسمونی بخریم .
نگاه کردن به اون لباسا و کفشای کوچولو خیلی برام غریب و دوست داشتنی بود ولی اینطور نبود حس ملموسی داشته باشم .فقط با خودم گفتم چون باباش سبزه س حتما اینم سبزه میشه .
بعدش تو یه لباس سفید تصورش کردم .
حس اینکه دختردار میشم برام قشنگه . به الف هم خیلی میخوره
دختر داشته باشه .با اون دستای گنده ش بغلش کنه .
مامانم کالسکه و لباس های بچه و خورده ریزهای دیگرو خرید .
بجز تخت و کمد و دراور فعلا نزدیک ده تومن هزینه کرده .
بهش گفتم بذار خودم پرداخت کنم بهم جلوی فروشنده چندبار اخم
کرد و آخر گفت ساکت شو .بعدم اضافه کرد که دهنتو پر خون میکنما .
منم دیگه چیزی نگفتم . برگشتنی رفتیم انزلی و خریدارو به بابام نشون دادیم .بابام وقتی فهمید کالسکه رو چهارو صد خریدیم خیلی سربه سرم گذاشت . آخرشم گفت : تو اصلا بیرون میری ؟
و منم با خودم فکر کردم واقعا امکان داره سرجمع چهاربار با کالسکه برم بیرون.
پ_ن : شب فهمیدیم داییم کرونا گرفته و از قضا من هم با داییم روبوسی کرده بودم .
پ_ن : هر دم از این باااااغ ....
رفتم هفته ۲۳ _ (فعلا تو پنج ماه هستم)
و اینکه چند روز هست لگد زدنشو حس می کنم .
معمولا وقتایی که دراز می کشم بیشتر واسم مشهوده .
هنوز نمیتونم بگم حس فوق العاده ای دارم .چون هنوزم باورم
نمیشه این موجود درونم قرار هست فرزند آینده من بشه .
نمی دونم چرا از حالا چهار پنج سالگیش رو میبینم که موهاش رو
دو گوشی بستم و یه لباس تابستونی پوشیده و داره بستنی قیفی
لیس میزنه .دلم می خواد دختر مستقل و با اعتماد به نفسی بارش
بیارم . دلم میخواد تا آخر عمرش خیالش از اینکه من همراهشم همیشه
راحت باشه و طوری نشه که روزی بگه از دست این پدرمادر برم
شوهر کنم راحت شم .نمیدونم کتاب خوندن میتونه تو این زمینه کمکم
کنه یا نه. بعضی وقت ها فکر می کنم هیچ جزئیاتی از کتابهایی که
قبلا خوندم یادم نمیاد .مثلا الان اگه ازم بپرسند کتاب
"چشم هایش از "بزرگ علوی داستانش چی بود شاید فقط یه مختصر
توضیحی بتونم بگم که اونم معلوم نیست درست باشه .
از طرفی الف هم تو تربیت بچه باهام هم سو نیست .
به خصوص تو مسائل اعتقادی .
این روزها به خیلی چیزها فکر می کنم .
دلم میخواد کسی یک آینه از آینده رو نشونم بده و برخلاف
جمله ی اون دکترِ تو کتابِ روی ماه خداوند رو ببوس که می گفت :
بعضی ها حاضرند پول بدند تا از آینده با خبر نشن من دوست دارم
ببینم با چه کیفیتی پیش میرم که از الان رو ضعف ها و نقص هام
بیشتر کار کنم .
وقتی داری مادر میشی و بخوای به دیگران دروغ بگی واقعا
حس بدی میگیری .اما تو این مورد واقعا پشیمون نیستم .
امروز تلفنم زنگ زد و دیدم زندایی الفه من رو برای تولد
دخترش دعوت کرد .منم آدمی هستم به شدت تو محافلی که
کسی رو نمیشناسم احساس غریبگی میکنم و بهم خوش نمیگذره .
چون با هرکسی جوش نمیخورم .گاهی اگه از کسی پالس مثبت بگیرم و
کنارم نشسته باشه باهاش بگو بخند میکنم .
اما اینا آدم های روستایی ای هستند که علی رغم ذات پاک و صفای باطن
مدام با نگاه های خورندشون آدم رو قورت می دند .اینکه فلانی چاق
شده یا لاغر اینکه چی پوشیده چی نپوشیده .چی گفت و چی نگفت و پشت
سرت صفه یا صفحه میگذارند .
زنداییش سرجمع یک بار من رو بیشتر ندیده و توقع داره من با دوربینم
بیام و ازشون عکس بگیرم .
منم برگشتم گفتم دوربینم خراب شده .
چون اولا تایم شب بود و اگه با گوشی تو خونه کم نور عکس بگیری کیفیت بیشتری داره عکسش تا دوربین دوما چن تا شات باید برای اون قوم خانواده شوهری سی چهل نفریش میزدم تا راضی بشه
سوما به فرض میومدم ازین میگرفتم باقی منو برا جشنشون دعوت نمیکردند تا براشون عکس بگیرم؟
چه انتظارانی واقعا دارند .
یکی بهم پیام داده که میخواد برا مغازه ش عکس بگیره .
بهش گفتم دو هفته دوربین دست نگرفتم و فعلا شرایط عکاسی رو ندارم.
دروغ گفتم .دو هفته بیشتر بود .
حقیقت اینه که در حال حاضر فقط دلم میخواد تمام پیج های اینستام رو
ببندم و در سکوت مطلق بنشینم و کتاب هام رو بخونم
پ_ن : شوهر آهو خانم داره دقم میده .