یجوری تو بلاگ اسکای همه از خارج یا کشورهای بغیر از ایران هستند که آدم اینجا احساس غربت می کنه
دیشب دایی بهم گفت انگار من خودم رو شخصیت یکی از این فیلم ها سریال ها می بینم و تو دنیای فانتزی خودم زندگی می کنم .
دلیلش هم این بود که خوشحال شده بودم که الف تمام شب رو تو پارکینگ بیمارستان داخل ماشین خوابیده بود (زمانی که بستری بودم).
من اصلا خوشم نیومد .
بهش گفتم که من همیشه فکر می کنم خودم اگه جای طرف بودم چی کار می کردم و بعدش اون کار رو اعمال می کنم. ولی وقتی دیدم داره اصرار می کنه گفتم نمیدونم شایدم اینطور باشم .
پ_ن :خیلی تایپ کردم و پاک کردم دیگه حس ادامه صحبت نیست .
رفته بودم عکاسی از یه زوج جوون .
رفتیم کنار دریا بین راه دختره یهو آشفته برگشت گفت : وای گوشیم ...
گوشیم نیست .
حالا هم اون هم من هم شوهرش دنبال گوشی بودیم .گوشیشم گرون بود .
شوهرشم اعصابش خورد شده بود هی غرغر می کرد .کم مونده بود دعوا بگیرند.
یعنی میخوام بگم چقدر خدا اینو دوست داشت که به طرز معجزه آسایی از زیر یکی از ماسه های خشک پودری پاش میخوره به گوشی .(البته بعد از گشتن فراوون) هر وقت بهش فکر میکنم میبینم واقعا اینکه گوشی بیوفته وزیر تل ماسه ها قایم شه و بعد بتونی پیداش کنی واقعا نهایت خوش شانسیه .
پ_ن : خاطره بود
عملا تا دنیا اومدنِ "بهار (اسم دخترم) تمام این دو ماه رو باید
با صرف خوردن و خوابیدن بگذرونم . این بطالت وادارم میکنه همش
به این فکر کنم که ای کاش خرس بودم و به خواب زمستونی می رفتم .
گرچه الان با خرس هیچ فرقی ندارم .
آبان ماهی جان .
شاید توام روزی در مرتبه ی من و در همین لحظه ای که من توش
قرار دارم قرار بگیری .
لحظه ای که واقعا از آینده خبر نداشته باشی و جز توکل به خداوند ندونی
و نتونی کاری انجام بدی . لحظه ای که مثل دیروز استرس سراپای وجودت رو بگیره و حس کنی هیچی به خواست تو نیست و تو چاره ای نداری جز اینکه
تسلیم شی و اراده ی کارهارو دست خداوند بگذاری .
فقط خدا می دونه دیروز من و پدرت چقدر ترسیدیم.
پدرت با چند نفر تو محیط کارش دعوا کرد و من هم برام مهم نبود که
پله های خونه رو بالا برم یا نه .
دستمال کاغذی به دست نشستم تو اتاق و حتی دیگه نمیتونستم بغض کنم.
آبان ماهی جان .برای تو و همه ی بچه هایی که مادرهاشون اینقدر نگران دنیا اومدنشونند دعا می کنم .
خیلی اون تو مراقب خودت باش .
بیا با هم قوی باشیم و خودمون رو نبازیم .