گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

اینکارو با من نکن

بعد از زایمان و گذشت ده روز ‌‌غسل نفاس بعد استحاضه .

در حالیکه لیوان لیوان ازت خون میره آخوندا برات تفسیر کردند که 

تو باید نماز بخونی .برای هرنماز یک غسل .

_به دهن سرویسی اعظمی مبتلام .

تقصیر

امروز روز دوم هست که برگشتم .

مادرم از نبود نوه ش تو انزلی افسرده شده .زنگ میزنه و بغض میکنه .

من از بی خوابی و شیرمادری که نمیخوره دارم داغون میشم.

تنها کسی که حالش از همه بهتره الفه .خوش به حالش 

پ_ن : عذاب وجدان شدیدی دارم .به خودم میگم تقصیر من نیست که 

این بچه شیرخشکی شده ،تقصیر من نیست که زردی گرفت و دکتر گفت 

بذار شیر خشک بخوره وگرنه خوب نمیشه .

امروز دو ساعت باهاش کلنجار رفتم .احساس یاس و خستگی مفرط دارم .

مدام دارم چهره ی بهار رو تجسم میکنم که وقتی بزرگ شد زود به 

زود سرما میخوره و من تو دلم به خودم فحش میدم ..

طفلک من

بچم نمیتونه شیرمادر بخوره به دلایلی .

و این دلایلی که نام نمی برم داره تمام اعصاب منو بهم می ریزه .

تنهام و هیچ راه نجاتی پیدا نمیکنم‌.

چه کنم .....

برگشت

می خوام جمع کنم برگردم خونه ی خودم و الف تو شهرمون .

انزلی فقط بهم احساس تعلق و وابستگی می ده . من رو یاد مجردی و کافه گردی و کنار دریا و عکاسی با گیسو می اندازه . یاد مشتری های آتلیه م‌ .

گلدون های آتلیه ،روزهای شروع عاشقی و نامزدبازی .دچار حسرت ،رخوت ،تنهایی و کسالت می شم .

از طرفی مادرم خیلی کمک می کنه تو ترو خشک کردن بهار .

در صورتیکه مادرشوهرم از همون اول خودش رو کنار کشید و گفت من 

از بچه می ترسم . گفت بچه های خودم رو مادرم بزرگ کردن .

حتی وقتی بچه جاریم دنیا اومد با اونم به یه بهانه قهر کرد

اون بنده خدا هم مادر نداشت بچه رو تنها بزرگ کرد .

الان جاریم هرجا میره میگه ..الف طرف مادرش رو میگیره .

اما من فکر می کنم جاریم هرکاری هم کرده باشه خارج از حس انسان 

دوستانه بود رفتار مادرشوهرم .

به مادرم گفتم یک روز میرم و فرداش دوباره میام انزلی .

اما امیدوارم حالا حالاها برنگردم. امیدوارم بتونم از پسش بربیام .


تف

وقتی بچه رو میدم دست مامانم و برمیگردم اتاقم حس میکنم همه ی اتفاقات وحشتناک و دردسرها تموم شده .فکر میکنم یک حامی بغلم کرده و میگه همش یه کابوس بود . ولی وقتی بچه دستمه با وجود اینکه تک تک سلول های بدنم عاشقانه طلبش میکنند از احساس سنگین مسئولیت می ترسم .از درست از پسش برنیومدن از درست مراقبش نبودن ..

بدجور می ترسم .

پ_ن: متخصص اطفال،دکتر مامام،پرستارهای بخش نوزادان همه ازم پرسیدن که چرا اینقدر می ترسی؟ از بچه می ترسی ؟چرا اینقدر استرسی هستی؟

دکتر ماما وقتی در مورد افسردگی بعد از زایمان ازش پرسیدم بهم 

گفت دوره ش ده روز هست یک مکث کوتاه کرد به صورتم نگاه کرد و گفت برای شما دوازده روز گذشته ؟بعدش نیاز به دارو درمانی هست .

متخصص اطفال بهم گفت بیخیال باش. بعد به الف نگاه کرد به من اشاره کرد و گفت و اینو ولش کنی الان گریه میکنه .

قبول می کنم که بدجور خودم رو باختم .