چه روز جالبی بود !
بعد از گذر بی خوابی های شبانه و دو ساعت خواب صبحگاهی ،
شیربچه ،گرفتن آروغ و عوض کردن پوشکش جاریم زنگ در رو زد.
رابطه ما کاملا دوری و دوستی بود و وقتی این کارو کرد برگام ریخت.
اومد بالا و من جلوش لحاف تشک رو که وسط هال بود جمع کردم و انداختم رو مبل . یک بسته ده تایی نون لواش داد دستم و گفت فکر کردم نون
نداشته باشی برات خریدم .مجددا برگام ریخت .
ازش تشکر کردم .میخواست بره که اصرار کردم پیشم بمونه و چای گذاشتم .متوجه شدم حال روحی خوبی نداره .
دنبال یه آدم امن و هم صحبت بود .
لحظاتی دلم خواست جاریش نبودم و به دور از این رابطه بازی ها
بغلش می کردم و دلداریش می دادم .
یه مشکل جسمی براش پیش اومده بود که وقتی رفته بود دکتر
بهش گفتند که چیزی نیست چون نه درد داشت نه مشکل دیگه .
ترسیده بود .
به دور از خانواده ش بود . خواهراش شهر دیگه بودند ،مادرش زنده
نبود،خانواده شوهر و شوهر هم که ....
دلم میخواست دستش رو بگیرم و بهش بگم غصه چی رو میخوری .
متوجه شدم که دنبال توجه و محبته که ازش دریغ شده .
اما نمیتونستم یسری چیزهارو نادیده بگیرم و باهاش صمیمی شم .
به چشم هاش زل زدم .بهش گفتم درکت میکنم که نگرانی ولی چیزی
نیست نترس بابا.
حرف رو کشوندم به تنهایی بزرگ کردن بچه .البته خودش هم مقصر بود
هی میگفت تنهایی سخته بزرگ کردنش. ازش پرسیدم چرا چیشده بود .
با ترس و لرز یکم برام گفت .گفت مادرشوهرم حساسه و سرچیزهای
بچه گونه بعد از زایمانش با این قهر کرده تا سه چهار ماه .
می گفت بعد از سزارین یهو از خواب بیدارش کرده که بیا کهنه بچه رو
عوض کن بعد خودش گرفته خوابیده .
یا می گفت : هیچ کاری براش نکرده و این داستانا .
من از زبون مادرشوهرم هم شنیده بودم.
همونجا هم به مادرشوهرم گفته بودم که جاریم مادرش نبود و گناه
داشت که تنها موند .
با این حال وقتی جاریم داشت حرف می زد کاملا خودم رو زده بودم به
اون راه.از شانسش یک ساعت بعد مادرشوهرم که تا حالا تو عمرش تنهایی پیشم نیومده زنگ در رو زد .دیگه رسما خزان شد و برگ هام تو هوا پخش شد .
جاریم هول کرد و گفت نگو به کسی ها به الف هم نگو و این چیزا .
منم فقط به شما گفتم .
مادرشوهرم دوساعت پیشم نشست جلوی بچه روی مبل .
منم مشغول کارهای آشپزخونه و این چیزا شدم .
با وجود اینکه کاری نکرد واسم (هیچکاری)اما همین که تنها نبودم
حس خیلی خوبی داشتم .سعی کردم بیشتر شنونده باشم .
سرآخر هم وقتی می رفت بهش گفتم بازم سر بزنه .
ولی خدا کنه فردا نیاد . چون ظرف های امشب رو نشستم و عجیب حس
خواب آلودگی دارم .
دو روز پیش مادرشوهر و پدرشوهرم سرزده اومدند .
به قول گیلکا یه تازه لباس داشتم رفتم پوشیدم .چای گذاشتم .
خونه درهم بود ،ظرف ها نشسته،پیشخون شلوغ اما ذره ای برام مهم
نبود . اگر ذره ای مهربان باشند متوجه میشند که برام رسیدن به همه کارها سخته مخصوصا تو استارت اولیه کار .
بعد از اینا جاریم اومد .وقتی داشتم کهنه بهار رو عوض می کردم صدای
شستن ظرف هارو شنیدم . خیلی خجالت کشیدم خیلی .
هرکاری کردم گفت نه .دوباره گفت :من تنها بودم هیچکس کمکم نکرد
برا همین میفهممت .
وقتی رفتند دلم براش سوخت . اما تو برخوردهاش یه حسادت خاصی
میبینم . نمیدونم شاید توهم میزنم
_مادرشوهرم گفت اگه کاری بود من هستم .
منم برخلاف همیشه تعارف رو گذاشتم کنار گفتم چرا وقتی میخواید خوبی
کنید می پرسید .
بهش گفتم هرموقع دلش خواست و حوصله داشت بیاد بهم سر بزنه .
دیروز غذا درست کرد برام اندازه دو وعده به الف داد که به من بده .
پ_ن :مادرم میگفت از کمک های مادرشوهرت بهره ببر . ازش درخواست کن بذار اونم حس مفید بودن بهش دست بده .
پ_ن : ولی مادرم با اون فرق داره . اون از کار کردن لذت نمی بره .
از آسایش و آرامش و معاشرت لذت میبره . برخلاف مادر من که تمام عمرش
رو فدای ما و خانوادش کرده .
چه بارونیه اینجا . الان بچه خوابه و بهترین فرصته تا بی خوابی شب
گذشته رو جبران کنم . اما مگه خوابم میگیره ...
_امروز اولین صبحانه ی دونفره خونه خودمون بعد از زایمان من بود که خوردیم . الف شب حداقل چهارساعت بیشتر از من خوابید .
من تقریبا یکی دوساعت.
یک کتاب هست دارم میخونم به نام "خودت باش دختر .تک تک جملاتش
چیزهایی هست که حال الانم طلب می کنه . دیشب وقتی منتظر بودم شیر
بچه خنک شه چندصفحه خوندم . واقعا عالیه
چرا برادر شوهرم تو جمع خانوادگیمون باید بپرسه بچه شیرمادر میخوره
یا نه ؟
_به تو چه فضول
_چرا هرموقع حرف شیر بچه میشه فکر می کنم سنگینی همه نگاه ها رو منه .
_چرا اینقدر نسبت به این قضیه حساس شدم و در موضع ضعف قرار گرفتم .