اونجا که فروغ میگه "نجات دهنده در گور خفته است .
شاید حال الان من بوده باشه .
شاید در آستانه مسیری قرار گرفته بود که نمی دونست چجوری شروعش
کنه ...یا چجوری ..تمومش کنه .
پ_ن : با وجود این بچه فکر می کردم هرگز دیگه آرزوی مرگ نکنم .
اما نمیتونم انکارش کنم نمیتونم مخفیش کنم ...تا حالا بارها بهش فکر کردم .به نبودنم ..به الف که بدون من چه می کنه ..به بچه ..
بعدشم چونه هام لرزیده و اشک هام بالش رو خیس کرده .
_معمولا شب ها اینطور میشم ..یا ظهرها ..
بدیش اینه که مثلا ساعتو میذاری زنگ که سه ساعت دیگه بلندشی بهش شیر بدی .یک ساعت و چهل دقیقه بعد صدای گریه و اهن اهن میشنوی.
بعدش فقط شیر دادن نیست که هی قطع و وصل میشه و نیم ساعت وقتتو میگیره اونم در حالت خمیده و قوز کرده . باید آروغشم بگیری وگرنه ترش می کنه یا دل درد می گیره یا گریه می کنه ...تازه بعدشم باید ببریش دستشویی و بشوریش چون صد درصد موقع شیرخوردن یا قبلش ادرار کرده .
اینطور که بوش میاد بهار باید تا ماه آتی همچنان آزمایش زردی بده .
من باید مدام غصه بخورم که بچم رو سوزن سوزنی می کنند .
کاش همون سوزن تو دست های من می رفت .
دلم خیلی درد می گیره ..
واقعا نمیتونم تحمل کنم ..
دم دمای صبح که به فسقل شیرخشک می دادم یکی تو خیابون داد زد
مرگ بر دیکتاتور . چند تا ماشین با سرعت گذشتند و من به این بچه نگاه
کردم . به آینده ش فکر کردم ..و روزگار نامعلومی که قرار هست بگذرونه ..
_ چی میشه؟