حاج خانمای مسجدمون اومده بودند خونه مون تا به بهار کادو بدند .
چادرشون رو دراوردند .
مامانم به شوخی گفت میبینم همه تون بی حجاب شدید.
(حالا مانتو همه شون تا پایین زانو می رسید)
همه شون خندیدند . یکیشون یه قری به خودش داد گفت : وای شبیه
این اغتشاش گرا .
یاد بابای خودم افتادم که میاد از این عرزشی ها و پلیس دفاع می کنه
و اونقدر بیست و سی دیده دائم توهم این رو داره که هر بلایی سرمون
میاد کار آمریکاست . و اونا که تو خیابونند فقط آشوب گرند یا تجزیه طلبند.
بعد پسر خودش(داداش من) دختر خودش(خواهرم) و اون یکی که (خود منم) یا تو خیابونیم یا هر روز خبر مرگ دوست هامون رو میشنویم و بابامم روحش خبر نداره .
حتی وقتی مهران سماک رو تو انزلی کشتند بابای من فکر می کرد خود آشوب گرا کشتنش و پلیس دنبال قاتله .
الان که مسبب قتلش معلوم شد که از همین طیفه نمی دونم چرا ساکت
مونده و حرف نمی زنه .
نکته اینجاست که میم هنوز طلاق نگرفته با هم کلاسی قدیمی دانشگاهش رو هم ریخته . قبلش با دیگران قرارهای ملاقات عاشقانه می گذاشت .
درسته الان خیلی وقته با پسره زندگی نمی کنه و کارهای جداییشم توسط
وکیل انجام داده ولی بابا بذار این بی صاحاب خطبه طلاق خونده بشه
بعدا برو رل بزن و بوس و بغل کن .
و جالبتر اینکه من به عنوان دوستش اونقدر بُزدلم که بهش نمی گم
کارت اشتباهه میم یا باهاش دعوا نمی کنم .فقط به بهانه های مختلف
بهش میگم مثلا شهر کوچیکه دردسر میشه قرار نذار تا بترسونمش .
البته از اینم نمی ترسه .
دلم نمیخواد قضاوتش کنم .
من هیچوقت جای اون زندگی نکردم .
پدر مادر اونو نداشتم . فیلم ها و جمع ها و دوست ها و فامیل هایی
که اون تجربه کرد رو نکردم .اما بسیار از خودم می رنجم وقتی درمورد
این پسر جدیده حرف می زنه دعواش نمیکنم که صبرکنه .
دیشب که لباس سبزم رو پوشیدم متوجه شدم بدجور چاق شدم.
لباسی که به تنم گشاد بود بهم چسبیده بود . شانس آوردم بهار یکم
شیر روش بالا آورد وگرنه باید کل شب افسرده میشدم و خودم رو تو
آینه نگاه می کردم .
با گیسو بودم .
اولش بهار رو دید و بعدش رفتیم خیابون سپه تا برا بهار لباس گرم بگیرم
و اون تو خونه پیش مامان موند .
تو راه یه خانم رو دیدم که کالسکه به دست برای بچه ش یه شعر انگلیسی
میخوند و باهاش به انگلیسی حرف می زد .همه نگاهش می کردند اما دیگران واسه ی اون مهم نبودند .من و گیسو اینجور چیزارو میبینیم خوشمون میاد .ولی صد درصد اگه با الف بودم داستان طور دیگه ای میشد .
کلا عادت داره از هرچیزی یه نکته طنز پیدا کنه .
بگذریم .
گیسو من رو ساعت چهار دید . با دوست پسرش ۶و نیم قرار داشت .
کل مکالماتمون درباره وضعیت جامعه ،بیکاری و بی پولی،تلاش های
بی ثمر و بی نتیجه گیسو و حقوق ناچیزش تو مدرسه بود و از طرفی
بچه داری من و رفتارهای جاری و برادر شوهرم که مثلا گیسو تو قضاوت
کن من باید چه کنم حالا و ...
کلا هردو تو هاله ای از مه بودیم . شرایط گیسو از من بدتر بود .
من باز ازدواج کردم و الان به شدت درگیر بچه داری و بی خوابی و این
داستانا شدم اما اون ول معطل فعلا با فرشید درگیره و خدا می دونه
چطور میخوان ازدواج کنند_تازه اول راه اند .
پ_ن : امشب قرار بود برگردیم انزلی ولی الف خسته بود و من فکر کنم باید
دکتر برم برای پاره ای از مشکلات .
میم رو دیشب جلوی سپه دیدم .
خودشو زده بود به اون راه اما من با سادگی تمام از تو ماشین براش
دست تکون دادم،بهش خندیدم و کلی بوس فرستادم تا ببینه .
شال صورتی گذاشته بود و با اون دختره " اِل که سه چهارسال ازش کوچیکتره ایستاده بود .
وقتی دید اینطوری میکنم اونم همین کار من رو تو خیابون تکرار کرد و
خندید.
_اینکه میگم خودشو زد به اون راه اعتراف خودش بود .
میخواست اول واکنش من رو بسنجه ..
دید من هنوز دوستش دارم ...