گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

کتاب

هرچی دارم بیشتر کتاب میخونم به این نتیجه می رسم 

کلا کتاب های شناخت بچه هارو بگذارم کنار و شروع کنم به خوددرمانی .

خیلی راه ها دارم تا تبدیل به انسان بهتری شم .

این بچه من رو میخواد الگوی خودش قرار بده ؟ وا اَسَفا


خودم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عمر

زندگی یک وقت هایی واقعا ملال آوره .

کاش یک قسمت هایی از عمر رو می شد دوید 

دندونی(خلاصه)

دیروز مادرم با کیک اومد خونمون به همراه بابا .

بیشتر یک دورهمی دوستانه بود تا تولد ولی هرچی بود قشنگ بود.

*در مورد دندونی بهار جاریم داشت از حسادت منفجر میشد.

نمی خوام بازش کنم ولی کم مونده بود به من چیزی بگه .

چشم غره ،کناره گیری،اخم و تخم وقیافه گرفتن ...

موقعی که مقدمات دندونی رو فراهم می کردیم باغیض گفت ؛

چجوریه ،چیکار باید کرد ،ما که مراسم دندونی ندیدیم.

(مادرشوهرم برای بچه اینا به جای دندونی جشن تولد گرفته بود)

_در مورد بچه جاریم یک ماگ یونیکرن براش گرفته بودم .اما بعد متوجه

شدم برادرشوهرم کیک دو کیلویی برای بچه ش گرفته تا حسادت نکنه.

اولش خوشم نیومد (چون فکر می کردم مراسم بچه خودمه )اما بعدش با خودم گفتم بچه ست و چه اشکالی داره ..

_جزئیات مراسم دندونی رو بعدا می نویسم .

_میم تولدم رو یادش بود و تبریک گفت .

_حس بد تولدم بخاطر رفتار خانواده شوهر بود که کاملا ایگنورم کرده 

بودند .شاید در موردش توپست بعدی بنویسم.


هرکی پیام تبریک بگه دیگه وبش نمیام

امروز تولدمه و مادرشوهرم دقیقا امروز میخواد برای بهار جشن دندونی بگیره ‌.می توت

نستم امروز خوشحال باشم و به این چیزا فکر نکنم اما از خواب که 

بلند شدم دیدم حتی همراه اول هم بهم پیام تبریک نداده .

از طرفی مادرم هم یادش نبود و طبق معمول سردرد داشت .

فردا می خوان بیان اینجا خونه ما . من باید امروز و فردا که تولدمه 

چه تو خونه مادرشوهرچه تو خونه خودم مثل کزت کار کنم .

شوهرم اصلا درکی از این قضیه نداره که روز تولدم برای من ارزشمنده .چون برای خودش یک روز ملال آوره که نشون میده داره پیرمیشه .

بهار جلوی گوشم هی نق می زنه ،قلبم فشرده میشه ،بغض داره گلوم .

لطفا کسی بهم تبریک نگه .هیچکس لطفا ..چون دیگه هیچ ارزشی برام نداره