هرچی دارم بیشتر کتاب میخونم به این نتیجه می رسم
کلا کتاب های شناخت بچه هارو بگذارم کنار و شروع کنم به خوددرمانی .
خیلی راه ها دارم تا تبدیل به انسان بهتری شم .
این بچه من رو میخواد الگوی خودش قرار بده ؟ وا اَسَفا
دیروز مادرم با کیک اومد خونمون به همراه بابا .
بیشتر یک دورهمی دوستانه بود تا تولد ولی هرچی بود قشنگ بود.
*در مورد دندونی بهار جاریم داشت از حسادت منفجر میشد.
نمی خوام بازش کنم ولی کم مونده بود به من چیزی بگه .
چشم غره ،کناره گیری،اخم و تخم وقیافه گرفتن ...
موقعی که مقدمات دندونی رو فراهم می کردیم باغیض گفت ؛
چجوریه ،چیکار باید کرد ،ما که مراسم دندونی ندیدیم.
(مادرشوهرم برای بچه اینا به جای دندونی جشن تولد گرفته بود)
_در مورد بچه جاریم یک ماگ یونیکرن براش گرفته بودم .اما بعد متوجه
شدم برادرشوهرم کیک دو کیلویی برای بچه ش گرفته تا حسادت نکنه.
اولش خوشم نیومد (چون فکر می کردم مراسم بچه خودمه )اما بعدش با خودم گفتم بچه ست و چه اشکالی داره ..
_جزئیات مراسم دندونی رو بعدا می نویسم .
_میم تولدم رو یادش بود و تبریک گفت .
_حس بد تولدم بخاطر رفتار خانواده شوهر بود که کاملا ایگنورم کرده
بودند .شاید در موردش توپست بعدی بنویسم.
امروز تولدمه و مادرشوهرم دقیقا امروز میخواد برای بهار جشن دندونی بگیره .می توت
نستم امروز خوشحال باشم و به این چیزا فکر نکنم اما از خواب که
بلند شدم دیدم حتی همراه اول هم بهم پیام تبریک نداده .
از طرفی مادرم هم یادش نبود و طبق معمول سردرد داشت .
فردا می خوان بیان اینجا خونه ما . من باید امروز و فردا که تولدمه
چه تو خونه مادرشوهرچه تو خونه خودم مثل کزت کار کنم .
شوهرم اصلا درکی از این قضیه نداره که روز تولدم برای من ارزشمنده .چون برای خودش یک روز ملال آوره که نشون میده داره پیرمیشه .
بهار جلوی گوشم هی نق می زنه ،قلبم فشرده میشه ،بغض داره گلوم .
لطفا کسی بهم تبریک نگه .هیچکس لطفا ..چون دیگه هیچ ارزشی برام نداره