گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

لطفا

من واقعا اومدم به این جهان تا چکاری کنم ؟

قرار هست کار خاصی کنم یا فقط مقدر شده زندگی کنم ؟

اگه قرار هست کارخاصی کنم که فعلا زدم جاده خاکی.

اگر هم قرار هست فقط زندگی کنم که اونم نمی کنم .

این روتین نفس کشیدن ،خوردن،دستشویی کردن و شست وروب و

بشین پاشو برای بچه بزرگ کردن تنها چیزی که عایدم می کنه 

پوچی و جوانی از دست رفته ای هست که به تماشاش نشستم .

لطفا بیاین من رو از این اشتباه دربیارید 

قضاوتِ خود ممنوع

یک کتاب جدید شروع کردم که خیلی خوبه .

توش نوشته چیزی به عنوان والد بد یا خوب وجود نداره چون همه 

انسان ها نقص دارند .نوشته ممکنه یک والد ترش رو ولی صادق 

بهتر از والد مهربان ولی ناامید باشه .«ناامید مثل مادری که از غذاش تعریف می کنی می گه نه بابا غذای خوب نخوردی»یا مثلا جلوی آینه می ایسته و میگه چقدر چاقم و از خودش ایراد می گیره .»

مهم تر از همه به این نکته اشاره کرده که هی خودتون رو قضاوت نکنید .

نه جلوی بچه هاتون نه تو دل خودتون . هر وقت اون صدای قضاوت گر اومد فقط به صدا بگید ؛توام می تونی نظر خودت رو بگی و دیگه بهش فکر نکنید .مثلا اگه همه کارهارو نیمه تموم میگذاری و تا آخر انجامشون نمیدی ممکنه تو دلت بگی:من پوچم٬، من به دردنمیخورم .من شایستگیش رو ندارم .من نمی تونم .هیچ کاری رو تا تهش نمیرم.

میگه اگر هم اینارو میگی به خودت جواب بده که باشه تو نظر خودت رو داری و رد شو.امروزِ خودت رو قضاوت کن نه گذشته ت رو .بگو امروز فلان اتفاق افتاد نشد و فردا حتما میشه .

اگر دو جلسه کلاس یوگا رفتی و خسته شدی .نگو من نمیتونم ،بگو جلسه دوم بهتر از جلسه گذشته بودم .

گفت اگه مدام خودت رو در معرض قضاوت و سرزنش بگذاری هرگز نمی تونی رفتارهای سازگار با کودکت داشته باشی یا اشتباهاتت رو ترمیم کنی چون به صورت اغراق آمیزی خودت رو گناهکار می دونی و غالبا 

 اینطوریه که وقتی به والد خوب و بد اعتقاد داری پس فکر میکنی با کوچکترین اشتباهی تو خیلی بدتر از باقی والدین هستی در نتیجه به جای اینکه سعی کنی عیب یابی کنی و در مسیر گذشتت قدم برداری که «چرا من این رفتار رو با نوزادم انجام دادم » میای برچسب ناکافی بودن به خودت می زنی و باکلی عذاب وجدان روزت رو طی می کنی .

_برای اینکه یادم بمونه نوشتم .کاش به درد شما هم بخوره

اولین

دیروز بهار برای چند ثانیه ایستاد .

ما براش دست زدیم . ذوق کرد و خندید و بامب ..افتاد :))

پر از دغدغه،پر از کسالت

 ظرفشویی پر از ظرفه .

اجاق گاز کثیف .

خونه بهم ریخته 

حتی لیوان تمیز ندارم که بنشینم صبحانه بخورم .

می خوام صبر کنم بهار از خواب بیدار شه با بهار بخورم .

اونوقت می نشونمش رو صندلی غذا یه تیکه نون بهش می دم .

خودم  نون پنیر گردو میخورم بعد یک آهنگ شاد هم می گذارم .

با هم صبحانه می خوریم .بهار سرش رو به چپ وراست تکون میده .

بهش می گم دَدَ میگه ددَ.د اول رو با شدت و تشدید میگه .انگار می خواد تا کلمه رو یادش نرفته بگیره و بگه .

بعدش شاید یک صفحه تونستم کتاب بخونم .چون خیلی پیگیره که من رو مبل ننشینم .براش وسایل بازیش رو بریزم تو تشت و همونجا کنارش بنشینم و بازی کنم .اگه برم آشپزخونه یا دستشویی دهنم سرویسه بس بی تابی می کنه .شاید زنگ بزنم به مامانم وبعد حرف بزنیم .

بعد دوباره با هزار بدبختی برم ناهار درست کنم .بهار گریه کنه .ظرف و ظروف پلاستیکی رو بدم دستش .با هزار مصیبت وجنگ اعصاب بخوام آرومش کنم .گاهی بغلش بگیرم و کارهام رو انجام بدم .بعد کمرم درد بگیره ،عرق کنم .بگذارمش پایین و دوباره گریه کنه ‌پاچه ی شلوارمو بکشه .بره اینور ،اونور .کابینت هارو بیرون بکشه .از آشپزخونه خارج شه .بری دنبالش .دستمال کاغذی رو از دهنش بیرون بکشی .یا قسمتی ازمقوای کتابی که داشتی می خوندیش.بعد در همون لحظه تو دلم به زمین و زمان فحش بدم .به تلویزیون نگاه کنم وندایی درونم بگه حالا روشنش کن .حالا چیزی نمیشه بابا .بعد بین خواستن و نخواستن و ماندن یا نماندن گیر کنم .

سرم رو خارش بدم .موهام به پشت گردنم بچسبه ،کولر رو زیاد کنم .

کفگیرو بکوبم رو ماهیتابه .گاز رو خاموش کنم .بهار رو بنشونم تو هال بهش شیر بدم .می خوابه ؟نمی خوابه؟ اه خداروشکر چشم هاش رو می مالونه .نیم ساعت (اگر خوش شانس باشم ده دقیقه تا یک ربع طول می کشه تا بخوابه ) دراز بکشم .به سقف خیره شم .به کارهای عقب مونده م فکر کنم .به تلف شدن عمرم که دقیقا وسط جوونیم به جای کمال لذت دارم روتین وار و خیلی تکراری فقط یک سری کارهای بی معنی و تکراری انجام می دم ،به بهار که بزرگ شه شوهر می کنه و میره .اونم با هزارتا عقده ی روحی روانی که مامان تو چرا فلان جور باهام رفتار کردی .مامان من فلان جور شدم تقصیر رفتار تو بوده تو بچگیم .

بعد گوشی رو برمی دارم که مشغول شم .یا پازل بازی می کنم یا کلش رویال‌ یا میرم آمار ملت رو تو اینستا در میارم .

آخرش ‌خوش شانس باشم خوابم بگیره .اگه نه مجبورم در کمال افسردگی به این بطالت و روتین بودن زندگیم فحش های خوارمادر عطا کنم.

_اینا فقط یک ساعت از مادر بودنه 

سکوت خراشیده

یک چیزی داره عذابم می ده تا ننویسمش آروم نمیشم .

چندسال پیش بود از بچه جاریم عکاسی کرده بودم برای تولدش ،

بردیمش پارک و ازش یک ویدیو هم ساختم .ویدیوش فکر کنم سه دقیقه شده بود . بیشتر از اون توی اون پارک کوچیک معنی نداشت .

بعدش کلیپ اینستا هم محدودیت تایم داره و اینم برا اینستا می خواسته .خودم بهش پیشنهاد داده بودم که برای نمونه کارم میخوام .

حالا کلی زحمت کشیدم ادیت کردم عکس هاشو کلی وقت گذاشتم ویدیو رو براش دادم .فکر می کنید چی جواب داده ؟

دستت درد نکنه زهرا جان .اینهمه کیک و حمل عروسک و فلان و بهمان فقط سه دقیقه؟ با ایموجی خنده _می خواستم بزنم دهنش ولی منم ایموجی خنده گذاشتم و به شوخی گرفتم .

گذشت .چند روز بعد همون سال تولد بچه ش تو خونه شون دعوت بودیم .مجلس فقط زنانه بود .مادرشوهر زنگ زد گفت :دوربینت رو بیار از ما عکس بگیر .خوشم نیومد .بهشم نشون دادم که خوشم نیومده ولی بخاطر اینکه حرف رو زمین نندازم اومدم .از لجم دوربین رو شارژنذاشتم که بین شات گرفتن خودش خاموش شه .چون برای آدم قدرنشناس و حسودی مثل جاریم دلم نمیخواست اینکارو کنم .بهش گفتم دوربینم مشکل پیدا کرده ده تا بیست تا شات بیشتر نمیتونم بزنم .

اونجا گفت باشه . پونزده تا بیست تا عکس دقیق یادم نیست از فامیلای مادرشوهر و بچه جاری و خودش و دوستاش گرفتم .فرداش عکساشو فرستادم بدون هیچ ادیتی .گفت ممنون دستت درد نکنه .منم گفتم خواهش می کنم .اخیرا که جریان قهر جاریم با مادرشوهر پیش اومده مادرشوهر موذی تو دل من یکهو ولوله انداخت که آره جاری اون سال به خواهرم(خواهر مادرشوهر منظورمه) گفته عکس های تولد هیچکدوم خوب نشدن و اینکه برا کسی هم نفرستاده عکسارو و گفته موقع گفتن این حرف هم بغض خاصی داشته .حالا این برای من چندان ارزشی نداره .ولی اون عکس هایی که توفضای باز از بچه ش گرفتم .اون کلیپی که درست کردم و بدون تگ اسمم یا حتی چیزس مبنی براینکه عکاس من بودم پست گذاشت .

یا اون عکسی که از بچه ش گرفتم و گذاشت تو نظر سنجی شیرازی ها و رای آورد و بعدش هم گذاشته صفحه پس زمینه گوشیش .

چرا حتی یکبار بابت اون به اطرافیان نگفت اینو فلانی گرفته .

به فرض عکسای تولد بچه ش کلا خراب شد .که اصلا اینطور نبود .

فقط یک مقدار تاریک شده بود که اونم بخاطر نور کم خونه بود و عکاسا می دونند اگه می خواستم نور رو زیاد کنم کیفیت عکس پایین میوفتاد .

بگذریم . اینارو با دل چرکینی می نویسم . اصلا در تحملم شنیدن این حرفش نبود .اینکه پشتم اینطور حرف بزنه .

دلم بدجور شکسته . چرا هرچقدر به آدم ها محبت می کنی قدرنشناس تر میشن .