گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

درهم برهم

اومدم زیارت عاشورا گوش بدم دنبال ایرپادش می گرده بندازه تو گوشش .بهش می گم مگه صداش اذیتت می کنه ؟ می گه نه اینطوری فکر نکن اصلا عزیزم ،اینکارو می کنم تا تو راحت بتونی گوش بدی چون من با گوشیم کلیپ می بینم صداش اذیتت می کنه .

_من باور نمی کنم چون تا قبل اونم کلیپ می دید ولی با صدای کم .

معمولا سر این موضوعات ناراحت نمی شم چون بهم احترام می گذاره .

ولی چرا حس کردم این کارو از سر لجاجتش کرد .

چرا حس می کنم چون من امام حسینو دوست دارم پس اونم باید مثل من اعتقاد سفت و سخت داشته باشه..

همین چندی پیش نصف پس اندازش رو غذا کردیم دادیم به فقیر بیچاره ها .خیلی اصرار داشت که مامانم به هیچ وجه به پایگاه مسجد بسیج یا امثال این جاها نده .می گفتم این خانومه درسته بسیجیه ولی فقیرارو میشناسه ،محله رو میشناسه .برای ما که هدفمون کمک به نیازمنده چه فرقی می کنه به اسم کی تموم شه .

ولی می گفت نه .آخرشم رفتیم یکی رو پیدا کردیم به اون دادیم و اونم گذاشت کانال و نوشت از طرف عاشقان امامان .در صورتیکه هدفش فقط کمک به نیازمند بود و عاشق امام و این داستانا هم نیست .

امام حسین هم به عنوان یک انسان آزاده میشناسه که مقابل ظلم ایستاد .از طرف دیگه هم چون با اسلام و این داستانا اکی نیست تو این چیزا هم شک داره . دروغ چرا من هم شک دارم . من هم دارم زده میشم .من هم داره حالم بهم می خوره . دیگه چادری یا بسیجی یا پلیس تو خیابون می بینم راهم رو عوض می کنم . اسکلم .مامان خودمم چادریه .خالمم چادریه ،بابای خودم حاج آقای مسجده ..از چی فرار می کنم .منم یک روزی مثل اینا بودم .هنوزم هستم .نمی تونم کامل ببرم .

من از بچگی مسجد می رفتم ،کلاس قران می رفتم ،مذهبی بودم .موقعی که دوستام رپ گوش می دادند من قران گوش می دادم .

تا بیست سالگی حتی یک تارمو هم بیرون نمی آوردم .همیشه باهدبند بودم . لباسام گشاد و زشت بودند .اوج خلافم گذاشتن شال قرمز بود .

با این بک گراند الان که می بینم چه آشغال هایی با همین تیپ بزرگ شدند .الان که میبینم چه بی هنرهایی پست و سمت گرفتند فقط بخاطر اینکه مذهبی اند .نه سواددرست دارند نه عقل دارند نه بارعلمی نه شعور . وقتی میبینم تلویزیون برنامه این مداح های دوزاری رو

و میذاره که نقش بازی می کنند ،وقتی آخوند می بینم ..حالم بهم می خوره از همه چی. دلم می خواد گریه کنم ..فریاد بزنم ..

دلم می خواد راهم رو پیدا کنم .اگه این راه درسته ،اگه اسلام درسته اگه قران درسته پس طوسی و ثقتی چی بودند ..پس چرا اینهمه جوونارو تو کوچه خیابون کشتند .چرا هرچی بدی و ریا می بینم از همین قشر میبینم . دلم می خواد منم شالم رو در بیارم تو خیابون راه برم آزادانه فقط برای اینکه بگم من جز این افراد نیستم اما دست خودم نیست پاهام زنجیر شده ،دست هام زنجیر شده به چیزهایی که ...

شک نکن

برای پست پایین می نویسم : 

ارزش اینهمه درد کشیدن رو داشت .

واقعا داشت :)

پ_ن : واینکه خیلی ها چون کمکی دارند اصلا بهشون سخت نمیگذره .

من چون وسواسم نسبت به چیزهایی که تجربه ندارم برام اینطور بود

اگه می خوای بچه دار شی لطفا این رو نخون

گاهی یادم میاد ..

دوران حاملگی ،پف کردن،نگرانی،آزمایش های مختلف،بی اشتهایی و حالت تهوع،رفتن به قزوین(مسافرت) که تو گرما داشتم می مردم ،برگشتن و زل زدن به لباس های بچه ،تصور روزهای دور وقتی توی بغلم می گیرمش،استرس و نگرانی از چیزی که هنوز نیومده ،بچه ای که هیچی ازش نمی دونم ، وسواس عجیب تو تمیز نگه داشتن خونه توی دوران بارداری که نمیدونم چرا و حکمتش چی بود که اینطور شده بودم.

بعدش روزهای غافلگیری..روزهای سیاه و تاریک ..لکه ی خون روی دستمال کاغذی ،صبحی که دکتر گفت باید بستری بشم ،استرس و اضطراب ،تنهایی،گریه ،گریه ،گریه ،حرف های بی پرده و ناراحت کننده مادرشوهر(شاید فلان کردی اینجوری شد،شاید این اشتباه رو کردی)،استراحت مطلق،تزریق هر شب آمپول زیرجلدی ،هرشب مطب رفتن و بالا زدن آستین ها و سوال های مداوم پرستارهای مختلف مطب بازوت چرا اینجوریه ؟لیزر کردی؟چرا جوش داره ؟چیشده ؟ تو رو از روی بازوهای جوش جوشیت شناختم‌.

خندیدن ،دم نزدن ،درد کشیدن ،گریه های شبانه ،قران خوندن ها بعد از نماز صبح ،حرف زدن با خدا،نماز رو ایستاده و پشت میز خوندن،تصویر مهر روی میز غذاخوری و بعدش روزی که غلت زدم ،پاره شدن کیسه آبم ..استرس ،اضطراب،معاینه ،معاینه ،درد ،درد،استرس،چهره ی دکتر و گفتن اینکه طبیعی زایمان کن،توکل،درد،آدم هایی که توی سایه ها ایستاده و تماشام می کردند ..مثل شبح های نگران ،شبح های کنجکاو،شبح های غمگین و درمونده،رفتن به بخش و بچه ای که یکهو جلوی دست هام گذاشتند ،صدای ناله ی ضعیفش،صدای گریه ضعیفش،مثل حالا نبود .پر از مو بود ،پیشونی پرمو،پوست تیره ،برام مهم نبود .یک هفته ندیدن بچه م یا دیدنش از دور پشت دستگاه اکسیژن .

حس رهایی و آزادی داشتم.یک بار چند کیلویی ازم خارج شده بود وموجودی که از خونم تغذیه می کرد بیرون اومده بود . تا دوران شیردهی رسید و حس نالایق بودنم ازونجا آغاز شد . حس اینکه چرا این بچه همکاری نمی کنه ،چرا من چیزی ندارم ،چرا نمی تونم .کسی کاری از دستش ساخته نبود .زمزمه های مختلف فامیل های خودم .چطور دلت میاد ؟چرا شیر خودت رو نمیدی چرا چرا چرا چرا چرا چرا ؟ زردی بچه ..بستری شدنش..

بندنافی که پرستار بخش بهم داد تا نگهش دارم  .چون تا اون موقع بهار بیمارستان بود.آزمایشگاه بردنش برای تست زردی .کبود شدنش ،گریه کردنش ،بیخوابی و استرس ،بیخوابی و استرس،بیخوابی و استرس.ترس از اینکه چطور تنهایی بزرگش کنم ،فرار کردن الف از بچه ،فرار کردنش از اینکه دستش رو بگیره یا بغلش کنه ،کنار کشیدنش ..از انزلی و پیش پدر و مادرم رفتیم به سمت خونه خودمون ...خودمون دوتایی ..تلاش کردیم و نهایت رسیدیم به اینجا ..

حالا فکر می کنم خیلی تلخ بود .برای من خیلی سخت گذشت ..

و حقیقتا فعلا به بچه دوم اصلا فکر نمی کنم .


مادرانه هام

از وقتی دکتر گفت قطره کلوی کیدز رو به جای نصف یک قطره چکون کامل بهش بدم تکامل بهار بهتر شده. نگاهش دقیق تر شده . اخیرا وقتی ذوق می کنه سرش رو به طرفین تکون میده و دست می زنه.

صبح ها وقتی از خواب بلند میشه دستش رو میگیره به لبه ی تختش و بلند میشه و چشم هات رو که وا می کنی میبینی داره می خنده و میگه :

هه ..هه..یعنی من اینجاما ببین، توام دارم می بینم . 

یاد گرفته وقتی صدات می خواد بکنه نگات می کنه میگه هه :))

هنوز شبا یا چهار صبح ممکنه با نق نق بیدار شه .دهنم سرویس شه 

تا بخوابونمش.ناخناشو باید خیلی زود بگیرم چون میزنه گوشه چشم و نزدیک بینیش رو خونین و مالی می کنه .

امروز داشتم فکر می کردم کی بزرگ شه باهاش برم تو پارک بدوام .

مثلا پنج شیش سالش شد من جون دارم پا به پاش تو پارک بدوام ,؟

مثلا میشه صبح زود باهاش برم پارک برگ هارو نشونش بدم .مورچه هارو .ازونا یک داستان بسازم و ساعت ها با اون داستان خیالی باهاش زندگی کنم .با هم زندگی کنیم ..

کاش زندگی باهاش مهربون باشه .کاش بتونم قوی و مقاوم بارش بیارم ..