گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

سمی

یک تغییراتی از جهات منفی توی وجودم ایجاد شده که بسیار آزارم می ده .من رو تبدیل به شخصیتی حساس تر و شکننده تر از قبل کرده و از جهاتی به سمت دعوا و دادو بیداد و گاهی گوشه گیری و انزوا می کشونه .همه ش هم نشات از بیماری بهار و سرفه های چرک دارش می گیره که اخیرا ایجاد شده و بعد از مراسم آش مادرشوهر که دخترعموی بهار جلوی صورت بچه سرفه های چرک دار می کرد و می بوسیدش و اصلا به تذکرهای من گوش نمی داد بیماری بهار بدتر و بدتر شد .

خیلی سعی میکنم خودم رو با جملاتی مثل بچه ست ،حساس نباش، اتفاقی نیوفتاده،مریضه خوب میشه و .. آروم کنم .اما احساسات جریحه دار شدم توی اون مراسم .نحوه برخورد مادرشوهر جلوی فامیلاش با من،جملاتی که فامیل هاش بهم میگفتن وقتی بچه مریضم رو دست آدمی داده بودم که نمیشناختم و داشتم ظرف بیست نفر آدم رو تک و تنها میشستم مثل حساس نباش ،عیبی نداره و برخوردهای مادرشوهر عوضیم که روزبه روز دارم بیشتر ازش متنفر میشم و بدتر از همه این ها سکوت خودم  که با همه تنفرم ازش بابت آش خوشمزه ش تشکر کردم و شبانه و روزانه تو خلوت خودم نشستم و به حال خودم گریه کردم داره سخت آزارم می ده .دلم میخواست این شب بیداری های من رو این درد و غم های من رو وقتی بچه از شدت سرقه شبانه بارها گریه می کنه و از خواب بیدار میشه می دید . گرچه از رنج من خوشحال می شد ولی شاید درد بچه تلنگری بهش وارد می کرد تا این قدر بیشعور و احمق نباشه .هرگز بخاطر رفتارش با من نمیبخشمش . 

هرگز نمیبخشمش .

از خدا هم میخوام نبخشتش .

اگر مجالی باشه حتما در فرصت شادی ضمن تیکه ای رفتارش و دلخوریم رو هرچند کم بهش بیان می کنم .

اولین بار هست اینقدر ازش بدم میاد .

از الف هم ناراحتم .چون اون رو مثل فرشته می دونه ..

یک گوشه

به قدری از خودم زده شدم که وقتی یکی ویس می فرسته تا ازم تعریف کنه ویس رو گوش نمیدم .چون فکر میکنم داره الکی میگه ..داره دروغ میگه تا خوشحالم کنه .

؟

خدا جون وقت کردی بهم برسون که صدام رو می شنوی.

باشه عزیزم ؟ 

وضعیتم اورژانسیه .اینم لحاظ کن ..قربونت بشم .‌...

خراب شد

هشتصد هزارتومان پول لباس شلوار بچه دادم .یک دقیقه یادم رفت پیشبند رو ببندم لکه انار لکه پرتقال ..لباس به فنا رفت ‌.‌.سفید هست راه راه قرمز .روش عکس گوزن داره ..هرچی میشورم راه راه قرمزش بیشتر پخش میشه .

آش

امروز می خواستم با بهار برم بیرون اما بارونه ..هنوز فکری برای ناهار ندارم و الف هم معلوم نیست کی میاد .بیست وشش آذر مادرشوهر می خواد دوباره آش بگذاره. سری پیش که باهاش حرف می زدیم با خنده بهش گفتم این سری اگه بخوای موقع آش هم زدن جلوی دیگران  بهم پسر پسر کنی من خودمو به مریضی می زنم دیگه نمیام .تا این رو شنید با حرص خندید، شروع کرد در وصف پسر گفتن و خیلی برام جالبه یک ساعت درمورد اینکه چقدر نوه پسری دوست داره داشته باشه برام حرف زده آخرش می گه نه شوخی می کنم . حتی گفت پسرام هم میدونی که دوست دارن پسر دار شن.منم در جا الف رو نگاه کردم گفتم آقا تو پسر دوست داری ؟الف هم گفت نه .حالا من منتظرم بیست و شش بشه ببینم چه آشی برای من پخته ولی تا جاییکه می تونم از نشستن پیش اون خاله خانباجی ها که دوستاش هستند دوری می کنم . مثلا اومدن آش فاطمه زهرا بپزن ازونورش هزارجور بساط غیبت و پشت سر حرف زنی دارند .(سری پیش اگه یادتون باشه سر بساط آش هم زدن جلوی دوست هاش گفت هم بزن به نیت اینکه بچه بعدیت پسر شه ‌.منم هم زدم.گفتن چه آرزویی می کنی .منم گفتم آرزو کردم آرزوی شما که میگی پسردارشی براورده نشه . بعد یکی از همسایه ها بعدا بهش گفته چه عروس حاضر جوابی.این حرفو همون سری که حرف آش شد برام گفت که طرف اینو گفته . الان یادش میوفتم می گم از من اینجور حرف واقعا بعید بود . چون همیشه حرف رو می خورم و نمیگم ..ولی حقش بود