گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

روزی روزگاری ۳

خب حالا می رم سراغ امروز .

من بعد این ماجرا خوشحال شدم ؟  هرگز .

به قدری ناراحت شدم که دوست داشتم بمیرم . چون آدم صلح طلبی هستم و حالا واقعا اعصاب در افتادن با مادرشوهر ندارم .اعصاب شنیدن حرفم رو زبون این و اون رو ندارم .سر صبح مونده بودم چه کنم .

چه کسی رو جز رضوان داشتم ..متاسفانه تو تلگرام بهش پیام دادم که نبود و انگار نیست یا حوصله من رو نداشت‌. بعد موند مادرم ..

به مادرم زنگ زدم .گفت وای الان مادرشوهرت فکر میکنه تو پسرش رو پر کردی که بیاد باهاش دعوا بگیره .

گفتم مامان چه کنم ..گفت یک روز برو خونه شون ناهار ولی با شوهرت برو .نذار تو دلش بمونه .

گفتم مامان الان برم ؟ گفت اگه حرف ازش شنیدی چی ..صبرکن با شوهرت برو . گفتم اشکال نداره . به الف زنگ زدم گفت الان نرو من خانواده خودم رو میشناسم و ممکنه حرفی بشنوی . گفتم اشکال نداره .

نمیخواستم رابطه م با مادرش خراب شه . چون الف خیلی مادرش رو دوست داره و من هم نمیخواستم قربانی دعوای این دوتاشم .بخاطر اینکه مادرشوهر که با پسرش آشتی میکرد .عروس آخرش میشد روباه حیله گر براش . زنگ زدم گفتم خونه ای بیام. گفت آره .ولی گفت پدرشوهر هم هست ولی خوابه .خلاصه همون شد که شروع شد حرف زدنمون .مادرم تاکید کرده بود که پشت تلفن باهاش حرف نزن .آدما پشت تلفن شیر میشن . منم به مادرشوهر گفتم بهتره حضوری باهاتون حرف بزنم .اما اون هی مخالفت کرد ..خلاصه مکالممون شروع شد و....

روزی روزگاری ۲

الف اومد خونه .دیدم ناراحته ..

نگو با مامانش حرفش شده سر من . مادرشوهر ازش پرسیده زهرا چرا نیومده نکنه از دست من ناراحت شده که اون سوالو ازش پرسیدم . 

الف هم یهو داغ دلش باز شد و ربط و بی ربط رو به هم وصل کرده و هرچی تو این مدت از رفتار خانوادش براش گفتم و چیزهایی که دیده رو به مادرش گفت.مثلا از مادرش پرسید مامان زهرا به تو بی ادبی کرده تا حالا؟اون گفت نه .گفت پشتت حرف زده ؟گفت نه (کارایی که جاریم کرده بود)گفت نه هیچکدوم از این کارارو نکرده ولی با ما گرم نمیگیره .

الف گفت مادر من اتفاقا این تویی که فضارو باید جوری برای ما فراهم کنی که گرم باشه . بعد ماجرای بازارمحلی رو گفت که من تو پست ها نوشته بودم که به مادرشوهر گفته بودم با اسنپ میخوام برم و اون به روش نیاورده بود و فرداش با جاری رفته بود . 

بعد گفت از بعد زایمان من جز دوبار که اون اولا اومد و( با هزارجور پذیرایی )گذاشت رفت دیگه خونه ما نیومده . و اینکه از همون اول گفته بود من نمیتونم بچه رو نگه دارم و ما گاهی آرزو داریم یک ساعت بخوابیم و یکی بچه رو برامون نگه داره .اینارو مطرح کرد و متاسفانه جریان جاری موذی و تیکه های برادرشوهر هم گفت .

آخ قلبم ...قشنگ انگار من پرش کرده بودم و حرفای من رو میزد .چون مادرشوهر پرسید اینارو زهرا گفته ولی الف گفت نه من احمق نیستم اینارو میبینم خودم و...

مادرش واکنشش چی میتونست باشه ؟ 

یکهو زد کانال فیلم هندی شروع کرد به اشک تمساح ریختن که وای نمیخواد بخاطر زنت مارو بکشی .مارو تیکه پاره نکن ..

و اینکه من مگه چیکار کردم ..من فقط یسوال در مورد هانیه ازش پرسیدم و کلا رو همین جمله کلیک کرد تا الی آخر .

روزی روزگاری

من خودم رو مقصر می دونم . 

نمی دونم چرا ولی این جمله رو بارها برای خودم تکرار می کنم .

الان دلم به شدت گرفته و به قدری که آب دهنم رو به زور قورت می دم.

ننه الف باهاش قهر کرده .ماجرا سر من بوده .

_روزی که مادرشوهر آش درست کرده بود بهار به شدت مریض بود . از همون ابتدا که اومدم داخل با همه سلام علیک کردم و همه باهام گرم گرفتند ولی مادرشوهر تا وقتی جلوپاش نایستادم با بچه نگاهم نکردوهیچ واکنشی نشون نداد . خیلی زشت بود این رفتارش .من برای شستن ظرف ها داوطلب شدم (چه اشتباهی) .کاش نمیشدم .فکر می کردم بهار پیش مادرشوهرم یا یک آشنای دیگه می مونه .یکهو حین ظرف شستن دیدم بچه م رو دادن دست یکی از فامیلای الف که معلولیت داشت و قدش کوتاه مونده بود . یه دختر که عصبی بود و شنیده بودم یکم کم داره . بهار تو بغلش گریه نمیکرد اما من دلم آشوب بود . 

وقتی تو آشپزخونه موقع ظرف شستن مطرح کردم (در همین حد گفتم که بهار مریضه بیارینش کنار خودم بی زحمت .یا اینکه هر از گاهی بچه رو بیارین من ببینم .) افرادی که تو آشپزخونه بودند یکیشون زندایی الف بود که همون اول خودش رو کنار کشید و ظرف هارو که دید دور نشسته بود با خنده گفت اووو نمیخواد بشوری بده من بشورم.( انگار که من دارم بهانه میگیرم) .جاری ازونور (چون حامله س دست به سیاه سفید نزد) خندید و گفت حساس نباش . گفتم باباش بهم تاکید کرد گفت مراقب بچه باشم ..خندید و با یکی دیگه به من گفتن که نه تو خیلی حساسی تو فلانی.اون یکی گفت من بچه م رو دست همه دادم ..نباید حساس باشی . این حرفا علاوه بر اینکه بیشتر ناراحتم کرد بلکه باعث شد حالم بدتر شه .

به چند دلیل .

اول اینکه بچه تمام دیشب رو سرفه کرده بود و من نخوابیده بودم .دم دمای صبح بود خوابم برد . دوم اینکه شب قبلش داشت با بچه جاریم بازی میکرد یکهو دیدم چشمش رو می ماله دیدم یه لکه خونی تو چشمش ایجاد شده‌.سوم بچه رو داده بودند دست کسی که شنیده بودم منگله و عصبیه .دختری به اسم هانیه .

یکلحظه همه این حس ها داخل وجودم شعله ور شد رفتم به مادرشوهر بگم .خانم مثلا مراسم آش فاطمه زهراش هست . نشسته گرماگرم خاله خانباجی هاش مشغول غیبت .مادر هانیه کنارش نشسته بود .

من چی می تونستم بگم .نتونستم خودم رو کنترل کنم .اومدم یلحظه در گوشی با لبخند مصنوعی بهش گفتم بی زحمت حواستون به بهار باشه .

یهو چشم و ابروش رو هزار جور بالا پایین برد انگار مثلا آسمون افتاده زمین .گفت چی دوباره گفتم .اومده آشپزخونه میگه زهراجان چی گفتی من متوجه نشدم .جاری ،زندایی الف ،دخترخاله ش همه برگشتند من رو نگاه می کنند . منم گفتم ..هیچی گفتم حواستون بی زحمت به بهار باشه بچه مریضه .نگرانم.

ضمن اینکه آخر کارهام بعد از ظرف و پذیرایی از مهمون ها و تعارف میوه و چای به هانیه و چندبار تشکر کردن ازش بابت نگهداری بهار از خاله خانباجی ها بابت درگوشی حرف زدن عذرخواهی کردم و گفتم باید ببخشید من نگران بچه بودم .و اونها هم گفتن آره تو حساسی و فلان ..

مثل یک کلاغ چهل کلاغ من شدم یک آدم حساس و زور یود شنیدن این حرف چون من بچم رو آزاد می گذارم ولی در صورتیکه خودم حواسم از دور بهش باشه‌..یا شخصی آشنا حواسش بهش باشه .و مادرشوهر منم به قدری دهن بینه که بعد اون ماجرا به من پای تلفن میگفت حساس و نصیحتم میکرد .

بگذریم

پریشب رفته بودیم خونه الف اینا مادرشوهر یهو گفت تو چی به هانیه گفتی . هانیه گفته زهرا چرا اینجوری کرد. بچه رو از دست من کشید و فلان .خیلی ناراحت شدم .من بخدا خوب مراقب بچه بودم و..

مادرشوهرم بهش گفته زهرا حساسه .بذار من ازش می پرسم بهت میگم .من حقیقتا واقعا جوش آوردم اونجا و دیگه واقعا رد دادم این و گفت چون خیلی رفتارش رو تحمل کرده بودم .

گفتم من بهترین رفتار و بهترین پذیرایی رو داشتم اتفاقا .جالبه پس خوب میگن آدم هرچقدر به فامیل شوهر مهربونی کنه آخرش پشتش حرف می زنند . من هیچ بدی ای بهش نکردم ..به فرض اگر بچه هم از دستش میگیرفتم با بدجنسی که نگرفتم بچه م بود و اختیارش رو داشتم . الان این رو میگید واقعا ناراحت شدم که چرا دل هانیه رو شکستم ولی واقعا نه هدفی بود نه قصدی نه اینکه اصلا متوجه باشم .تعجب می کنم به خدا . گذشت و اون شب خداحافظی کردیم و دیگه من چیزی نگفتم و اونم نگفت و شب هم خداحافظی کردیم و رفتیم خونه .

الف باید یسری کارای اداری مادرشوهر رو فرداش انجام می داد . بارون بود و من خونه تنها می موندم ..گفتم منم باهات میام گفت نه ،ده دقیقه ای خونه برمیگردم . بگذریم که ده دقیقه ش تبدیل شد به یک ساعت و نیم ..باقی پست بعد 

برو جلو

سلام سلام .من زنده ام ...




_این قسمت : تندخوانی

پیش برو پیش برو پیش برو .به عقب برنگرد 


وداع

اگر مردم حلالم کنید .

در راه انزلی به رشت راننده مشغول حرف زدن با گوشی ،کچله.

با سرعت سرسام آور پیش میره .

یک مرد با سویشرت صورتی و چشم های روشن و سبیل تاب داده کنارم نشسته که به شدت بوی سیگار میده .

اگر مردم فقط به دخترم برسونید عاشقش بودم . خدانگهدارتون :)