یطوری ام انگار نه مادری دارم ،نه شوهری ..
انگار کَس ندارم .انگار غریب و بی سرپناهم ..
انگار گم شدم وسط یه بیابون ،یه خیابون ،یه دشت ،یه راه ..
انگاریه گنجشک کوچیکم که زیربارون خیس شده..
خسته ام ،دلهره دارم ،غم دارم ،پر از حرفم ولی حرفی ندارم ..
دلم می خواد برم . همه چی رو بذارم و برم .روحم پرواز کنه ..
بره یه جای دیگه ..یه زندگی دیگه..یه تیکه از بهار یه تیکه از مادرم پیشم باشه ..همین. دیگه چیزی نمی خوام .
پ-ن : عنوان پیرو تصویر مقابلم هست.
در مورد چیزهایی که دارم پایین می نویسم هیچ فکری نمی کنم..چون فقط می خوام ذهنم آزاد شه .
_همیشه وقتی منتظرم داخل اتاق دکتر بشم استرس می گیرم . نمی تونم تنها باشم ..دلم می خواد کسی پیشم باشه ...اون روزم در رو زدم و رفتم تو اتاق دکتر.سلیمی (دکتر پوست)پشت میز ایستاده بود . بعد از اینکه مشکلاتم رو شنید و برام انواع و اقسام پمادهارو نوشت . بعد از اینکه کلوئید روی سرشونه م رو فریز کرد و داشتم می رفتم . یهو برگشت گفت کلوئید روی سرشونه رو هر از گاهی فشار بده مادمازل .
خنده م گرفت .وقتی دنبال داروخونه بودم تا داروهام رو بگیرم این کلمه مادمازل همش تو گوشم پخش میشد و یاد این رمان ها و فیلم های کلاسیکی که دیده بودم افتادم . دلم نمیخواست دیگه تو ایران باشم ...
_مادرم رفته مشهد . برای دکتر که انزلی رفتم به ذهنم اومد سری به بابام بزنم ..براشون ناهار گرفتیم و رفتیم. هرچند بابام آشپزقابلیه ولی چون سرزده بود درست نبود همینجوری بریم . اون دختره هم بود ..(خواهرم رو میگم). عین خیالش نبود . می خندید و حرف می زد و با بهار بازی می کرد . انگار نه انگار ر...ده بودیم بهم .منم به رو نیاوردم .
البته باهاش نه تماس چشمی داشتم نه گفتگویی . اومدم چای تعارف کنم سینی رو جلوش گرفتم لبخند زدم وناخوداگاه الف رو نگاه کردم اون دختره هم با خنده چای رو برداشت .موقع ورود هم سلام داد و جوابش رو دادم . ذاتم اینه نمیخوام با کسی قهر کینه شتری باشم لبخندم هم از اونجا میاد ولی دلم خونه .خیلی خونِ
_بله عرضم به حضورتون که با شروع دوباره فست فود و عدم مطالعه اونم حدودا یک ماه هم یک کیلو اضافه کردم . یعنی شدم ۶۹ .هم درسای قبلیم رو یادم رفت .اما چون به لطف خدا فهمیدم نصف مشکلات زندگیم بخاطر کمالگرایی منفیم هست دو روز هست هم دوباره کتاب خوندن رو شروع کردم هم دوباره رژیم . تا عید قطعا ۶۶کیلو (همون وزن قبل زایمانم) میشم . دیشب شام نخوردم از۶۹/۲۰۰ شدم ۶۸/۹۰۰
امسال یلدا نرفتم انزلی .
جلوی اونا و الف مریضی بهار رو بهانه کردم .ولی حقیقت این بود که خواهرم اومده بود و دلم نمیخواست ببینمش . خیلی علاقه دارند من باهاش آشتی کنم. بابام چهارتا عکس فرستاده که تو هیچکدوم اون نیست .یه ظرف میوه یه عکس خانوادگی و عکس کتاب حافظ ..
_این میوه رو خواهرت تزئین کرده
_خواهرت برامون فال حافظ خوند
_خواهرت از ما عکس خانوادگی گرفت
خنده م گرفت .
بگذریم .
ببخشید که گاهی جواب کامنت نمی دم .با جون و دل میخونم و فکر میکنم اما بعضی وقت ها خیلی دپرس و بی طاقتم ...