بابا و الف با هم بحث سیاسی کردند .
_از اینکه پدرم اینقدر خشک مذهبه احساس خیلی بدی بهم دست داد .
_از اینکه الف حرف هایی رو زد که یک عمر من میخواستم بزنم ولی نه
زبونشو داشتم نه حوصلشو و نه حتی اطلاعات کافیشو دلم خنک می شد
_از اینکه الف همونطور که بابا صداشو بالا برده بود بالا برده بود ناراحت شدم .گرچه حق بابا بود اما به الف گفتم نباید اینطوری رفتار می کرد .
_بعد از پایان بحث گرچه تمام حق رو به الف می دادم اما وقتی از منظر بابا
به جریان نگاه می کردم که مثلا من دخترشم و باید هوای بابای خودمو
می داشتم ..یا اینکه وقتی لبخندهای زوریش و سعیش برای عادی سازی
بعد از اون بحث سنگین بی نتیجه رو می دیدم دلم می خواست بغلش
کنم ..دلم میخواست الف رو بزنم و به بابام بگم بابا حق با تو نیست
تو یک عمر با تفکرات اشتباه و پوسیده زندگی کردی .یک عمر با همین
حالت حق طلبانه اجازه اظهارنظر به ما ندادی اما من دوستت دارم .
_اگه الف داماد بابا نبود حتما جریان بحث خیلی خیلی به افتضاح کشیده می شد .
_خسته ام . از همه چیز . اما تقصیر من نیست .. من مقصر هیچی نیستم .
این رو بارها تکرار می کنم تا آروم شم
بیشتر اوقات وقتی از انزلی برمی گردم حس می کنم بدترین دختر دنیا
برای مادرم هستم .تمام اوقاتی که می تونم کنارش باشم،نوازشش کنم،
کنارش ظرف بشورم یا خدمتی براش بکنم به قدری خسته و خواب آلودم که
حد نداره . انگار که فقط میام اونجا تا "بهار رو بدم دستش و خودم بتونم
فقط چند ساعت استراحت کنم و خستگی کل هفته رو تو این یه چهارساعت
از تنم در بیارم .
این حس رو در مورد پدرم هم دارم ولی نه اینقدر عیان .
بابا زحمت من رو زیاد کشیده اما
زبان خیلی تلخی داره . همین باعث میشه خودم رو کمتر بهش بدهکار
بدونم چون زیاد ازش رنجیدم .
دلم نمی خواد توضیح بیشتری بدم ...
_دیروز دوبار به مادرم زنگ زدم و ازش تشکر کردم .
ولی چه فایده داشت . رفتارم به قدری تو خونه پیشش قهوه ای بود و
به قدری تو دنیای خودم با الف غرق بودم و نسبت بهش بی تفاوت و پرتوقع
بودم که خودمم فکر می کنم حالم از خودم بهم میخوره .
دیشب دکتر آب پاکی رو ریخت رو دستم .
گفت بعضی مادرا شیرده نیستند . تقصیرتوام نیست بخاطر زردی
بچه شیرت رو قطع کردی و دیگه قابلیتشو نداری .
الانم شیرخشک بهترین گزینه ست .
حقیقتا نمیدونم باید خوشحال باشم ازینکه دیگه میتونم همه چی
بخورم بخاطر اینکه قرار نیست شیری بدم یا ناراحت ازینکه بهار
خدای نکرده ایمنیش ضعیف نشه و هی مریض شه و من بزنم تو کله
خودم .
واقعا نمیخوام دیگه بهش فکر کنم .
دیشب مادرشوهرم زنگ زد تا گزارش کار بهار رو بگیره .
الف بهش گفت این قضیه رو .
اون چیزی نگفت .اما من به قدری این روزها نسبت به این قضیه
تو خودم احساس ضعف و ناتوانی میکنم که از دست الف هم ناراحت شدم
چرا میره به اون میگه .
دلم میخواد یه گوشه قایم شم تا کسی منو نبینه ..
دوستم رو از بچه دار شدن ترسوندم و ناراحتم .
دلم میخواست تظاهر کنم که خوبه همه چی خوب وعالیه ..
من دهنم سرویس نیست اما نتونستم .نیاز داشتم به یکی بگم
خوب نیستم ..نیاز داشتم بگم بچه یعنی بوسیدن وکنار گذاشتن
خیلی چیزها ..مهم ترینش همون خیال راحت و خواب شبانه ست .
اما بعدش وقتی با خودم فکر میکنم میگم شاید اون این چیزها رو
تجربه نکنه ..شاید باهاش کنار بیاد ...شاید ...
کم کم دارم سعی می کنم به کارهام برسم .
امروز هال رو جارو زدم .حتی زیرمبل ها و پشت گلدون ها و زیر کابینت هارو .بهار خواب بود و سعی کردم هرجا که جارو برقی میزنم اون رو ازونجا
دور نگه دارم .هرچند صدای جارو برقی بچه هارو میخوابونه .
ناهار درست کردم .(ماهی گذاشتم سرخ شه).
برنجم داره دم میاد .
زندگی در جریانه .
ما هنوز (من و الف) آدم های قبلی نیستیم .زندگیمون عوض شده .
هرکاری میکنم هرچی که میگم هیچی مثل قبل نمیشه ..
اون مرحله از زندگیمون گذشت ...
ما رفتیم مرحله جدید با برنامه های جدید..
با یه شروع جدید ..
این رو بارها با خودم تکرار می کنم .
من میتونم ..من پشت سرش میگذارم ..
من باید باید باید از این دوران لذت ببرم ..
من باید تموم کنم دلهره و غصه خوردنو .