گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

ته استکانِ یَاس

"محمد امین خواهرزاده زن همسایه دو سالشه .

پنج ماهگیش عمل شد و رفت تو کما .

بعد از دو هفته به هوش اومد  و به زندگی برگشت .

_قرار بود بیاد تو دنیا تا چیکار کنه که برگشت؟

خنده

بهار گاهی اوقات برای خودش میخنده .البته به ندرت و کاملا شیرین و 

کودکانه ...

مادرشوهرم می گفت : فرشته ها دارند باهاش بازی میکنند.

_چه تعبیر دل نشینی

حفره

من هنوز یک قسمت خالی تو قلبم دارم که با هیچ چیزی پرنمیشه .

با هیچ چیزی 

خوددرگیری

بهارِ من امروز بیست و پنج روزه شد .

دیروز برای اولین بار خودم به همراه پدرش حمومش کردیم .

من با لباس و شلوار رو یه صندلی نشستم و آروم کف شامپو بچه رو 

روی موهای پرپشت مشکیش میکشیدم .پدرش با یه ظرف گود روش

آب میریخت .

پ_ن : اولش که بردیمش حموم یهو کپ کرد و با چشم های گرد شده و 

بزرگ اطراف رو نگاه می کرد .کلی خندیدیم .

لحظات قشنگی بود . هرچند حس میکنم الف افسرده شده البته نه 

به اندازه ی من .این نیازش رو حس میکنم .اینکه یکهو خودش رو 

کاملا وقف شده به خانه و خانواده نخواد ببینه .این که فکر نکنه تا 

ابد جایی حبس شده و هیچ تفریحی براش نیست .

هنوز هم آخر دعواهامون گاهی ازش میشنوم که به شوخی خنده میگه

آره میرم پیش بچه ها .

همین این فکر رو تو سرم آورده که فکر میکنه راه نجاتش و بلند شدنش

از زیربار مسئولیت زندگی و بچه دوست هاشه .

نمیخوام تو منگنه بذارمش . امروز بهش پیشنهاد میدم بره .

همونطور که دیشب پیشنهاد دادم که بره و نرفت .

_ولی اگه بره بعدش به یک بهانه ای باهاش یه دعوای جانانه راه میندازم و

تهش هم میچسبونم به این قضیه ومیگم مگه من دل ندارم ..دوست ندارم با دوستام بگردم ...

پ_ن : حق اینه به آزادی های هم احترام بذاریم و در کنارش مسئولیت زندگی دونفرمون رو در کنار هم گردن بگیریم .

اما فکر کنم الف فکر میکنه من میتونم تنهایی از پس همه چی بربیام .

الف عزیزمن

این فاصله که بین من و الف افتاده من رو می ترسونه .

زندگی عاشقانمون تبدیل شده به احساس ترس و مسئولیت شدید برای 

نگهداری از بچه . دیگه وقت عاشقی کردن نداریم .

دلم می خواد صبحانه رو کنار هم بخوریم ولی خسته ام .

دلم میخواد براش چای بیارم ولی خسته ام .

دلم می خواد کنارش سریال مورد علاقه مون رو ببینیم ولی خسته ام .

این خستگی و فشار داره یه سبک جدید از زندگی رو نشون ما می ده .

یه مدلی که مارو شبیه مامان باباهای خودمون می کنه .

یه عادت با هم زیستن به طرز وحشتناکی خودش رو قاطی زندگی ما کرده .

اون حواسش نیست .ولی من می ترسم و غصه میخورم .