"محمد امین خواهرزاده زن همسایه دو سالشه .
پنج ماهگیش عمل شد و رفت تو کما .
بعد از دو هفته به هوش اومد و به زندگی برگشت .
_قرار بود بیاد تو دنیا تا چیکار کنه که برگشت؟
بهار گاهی اوقات برای خودش میخنده .البته به ندرت و کاملا شیرین و
کودکانه ...
مادرشوهرم می گفت : فرشته ها دارند باهاش بازی میکنند.
_چه تعبیر دل نشینی
بهارِ من امروز بیست و پنج روزه شد .
دیروز برای اولین بار خودم به همراه پدرش حمومش کردیم .
من با لباس و شلوار رو یه صندلی نشستم و آروم کف شامپو بچه رو
روی موهای پرپشت مشکیش میکشیدم .پدرش با یه ظرف گود روش
آب میریخت .
پ_ن : اولش که بردیمش حموم یهو کپ کرد و با چشم های گرد شده و
بزرگ اطراف رو نگاه می کرد .کلی خندیدیم .
لحظات قشنگی بود . هرچند حس میکنم الف افسرده شده البته نه
به اندازه ی من .این نیازش رو حس میکنم .اینکه یکهو خودش رو
کاملا وقف شده به خانه و خانواده نخواد ببینه .این که فکر نکنه تا
ابد جایی حبس شده و هیچ تفریحی براش نیست .
هنوز هم آخر دعواهامون گاهی ازش میشنوم که به شوخی خنده میگه
آره میرم پیش بچه ها .
همین این فکر رو تو سرم آورده که فکر میکنه راه نجاتش و بلند شدنش
از زیربار مسئولیت زندگی و بچه دوست هاشه .
نمیخوام تو منگنه بذارمش . امروز بهش پیشنهاد میدم بره .
همونطور که دیشب پیشنهاد دادم که بره و نرفت .
_ولی اگه بره بعدش به یک بهانه ای باهاش یه دعوای جانانه راه میندازم و
تهش هم میچسبونم به این قضیه ومیگم مگه من دل ندارم ..دوست ندارم با دوستام بگردم ...
پ_ن : حق اینه به آزادی های هم احترام بذاریم و در کنارش مسئولیت زندگی دونفرمون رو در کنار هم گردن بگیریم .
اما فکر کنم الف فکر میکنه من میتونم تنهایی از پس همه چی بربیام .
این فاصله که بین من و الف افتاده من رو می ترسونه .
زندگی عاشقانمون تبدیل شده به احساس ترس و مسئولیت شدید برای
نگهداری از بچه . دیگه وقت عاشقی کردن نداریم .
دلم می خواد صبحانه رو کنار هم بخوریم ولی خسته ام .
دلم میخواد براش چای بیارم ولی خسته ام .
دلم می خواد کنارش سریال مورد علاقه مون رو ببینیم ولی خسته ام .
این خستگی و فشار داره یه سبک جدید از زندگی رو نشون ما می ده .
یه مدلی که مارو شبیه مامان باباهای خودمون می کنه .
یه عادت با هم زیستن به طرز وحشتناکی خودش رو قاطی زندگی ما کرده .
اون حواسش نیست .ولی من می ترسم و غصه میخورم .