امروز دوباره از انزلی باید برم.
این سه روز مادرم واقعا از بهار نگهداری کرد و من فقط استراحت کردم.
چهار پنج روز گذشته از شدت آلرژی و خارش بینی داشتم روونه ی
اون دنیا میشدم . بگذریم ...
اینجا آفتاب قشنگی داره میاد .قلب آدم رو اکلیلی می کنه .
دلم میخواد غروب برم خانه کودک تا برای بهار چند دست لباس بخرم.
بهار داره قد میکشه ... جان مادر ...
چیزی که خیلی آزارم میده وسعی میکنم بهش فکر نکنم اینه که
خودم بخاطر اینکه برای پولمون برنامه ریزی داشتیم مانتو وپالتوی سال قبلم رو می پوشم .ولی چند روز پیش داداش الف میگفت خورده به پیسی
و پول میخواست .جالب اینجاست بارها ازمون پول گرفته و پس نداده.
با اینحال وقتی الف صلاح مشورت خواست بهش نگفتم نده .
گفتم اگه فکر میکنی پس میده بده به برادرت .
گفت آره گفته سه روزه پس میده .الان چهار پنج روز گذشته و خبری نیست.
دیروز پریروزا تن جاریم یه پالتوی خیلی شیک دیدم که تازه خریده بود .
در حالیکه بارونی مشکی مجردیم تنم بود وقتی تو اتاق بودم شنیدم که
پدرشوهرم به جاریم میگه این پالتو که رنگ شاد هست خیلی قشنگه
ولی مثلا اون پالتو که مشکیه ...سکوت کرد .جاریم سریع گفت اون که
مال زهراست .
دلم نمیخواد رابطه ی الف و داداشش رو خراب کنم .
اما قرار نیست جریان پول قرض گرفتن و ندادنش همینطور ادامه دار باشه .
مادر الف هم دائم زنگ می زنه و با هزار جور ترفند و تحریک احساس
دلسوزیش مخ الف رو شستشو می ده تا به اون پول قرض بدع .
کسی که تو شادی هاش یاد ما نیست .
فقط بدبختی هاش مال ماست .
یادمه سال اول زندگیمون در حالیکه تو هزارجور قسط وقرض دست و پا
می زدیم دوباره بدهی بالا آورده بودو الف بدهیش رو داد.
اون موقع هم الف هم من ازش ناراحت بودیم .
فکر می کردیم بریم خونه مادرشوهرم و اون مارو ببینه خجالت می کشه
ولی دیدیم با پرویی هی میخواد باب گفتگو رو با ما باز کنه .
من با بچه شون بازی کردم و گاهی با جاریم حرف زدم .
نه چیزی بهش گفتم نه نگاه خاصی بهش کردم .
فرداش شنیدم که به مادرشوهرم گفته زهرا واسه من قیافه می گرفت و
این داستانا .
چرا نصف شبی یهو یاد این چیرا افتادم .واقعا دوست دارم بزنم لهش کنم
دلم میخواد فردا روزه بگیرم .
یک روزی می رم لب بوم همونجا که گنجشکک اشی مشی نشسته بود .
بال های خیسم رو جلوی آفتاب نیمه باز می کنم .
دونه های جلوم رو میخورم و پرواز میکنم تا جاییکه کسی من رو نبینه .
هیچ کس
هیچ کس
هیییچ کس