اولین گریه ی تنهایی
نمی دونم گیسو رو قبل از ف دیدم یا ف رو قبل از گیسو .
دوست های مجازیم که برام واقعی شدند .
آشناییم با الف هم اول به صورت مجازی و بعد واقعی شد .
خوشبختانه من رو این مقوله خیلی شانس آوردم .
هرکسی این اندازه خوش شانس نیست .
ف موقع نوشتن پست زیری یادت بودم .
یاد روزی که رو صدات بغض افتاده بود و در مورد خواهرت بهم گفتی .
یاد دست هات که مشت می شد و حرکات آهسته ی پلک هات که خبر از
دل غمگینت داشت ... ف اون روز نفهمیدم عکس هات رو واقعا برات تو فلش ریختم یا نه . محو حرف هات شده بودم . الان که فکر می کنم اصلا یادم نمیاد اشتباه خودم بود یا اشتباه سیستمی یا چی ...
شرمنده تم که تو رو تا وسط شهر کشوندم .
روابط مادر با خالم افتضاحه .
روابط من و خواهرم هم خوب نیست .
اون موقع ها که با خواهرم قهر بودیم دوست داشتم مادرم وساطت کنه .
اما مادرم هیچوقت هیچ دخالتی نمی کرد . من دل کوچیکی داشتم و
با وجود اینکه شش سال ازش بزرگترم هربار من پیش قدم میشدم .
اما به مرور خسته شدم ..
موقعی که ازدواج می کردم یا موقعی که برام خواستگار اومده بود خواهرم
هیچ عکس العملی نشون نداد . فقط یک بار دیدم خوشحاله و اونم وقتی
بود که تو آرایشگاه بودم و لباس عروس تنم بود و بعد دیدم خواهرم برای
اولین بار میک آپ کرده و اونجا خوشحال بود .
هر وقت بحثش به میون میاد مادر یا پدرم از من انتظار دارند که من
زنگ بزنم به خواهرم .که من سعی کنم رابطم رو باهاش خوب کنم .
سری پیش به مادرم گفتم دیگه تموم شده .
دیگه اون زهرای ساده نیستم .
درسته هنوز هرجا که میرم دوست دارم براش چیزی بخرم .
درسته وقتی باب گفتگو رو باز می کنه من مشتاق ترم به حرف زدن
باهاش . اما دلم باهاش صاف نمیشه ...تمام طول زندگیم رو اشتباهاتش
سرپوش گذاشتم ،رو کم کاری ها و بی ادبی هاش به اسم اینکه بچه ست .
نمیفهمه .الان بیست و یک سالشه من بیست و هفت سال .ولی همچنان اون بچه ست . (خودم هم اشتباه زیاد کردم)_ همچین آدم خوبی هم نیستم .
مادرشوهرم هربار می پرسه خواهرت بلاخره بچه رو دید ؟
_این دفعه گفتم آره دید .
دیشب بابای الف یک حرفی زد که چند دقیقه هنگ کردم .
بهار دیر به دیر به مادرشوهرم واکنش نشون می داد ومی خندید.
پدرشوهرم به گیلکی گفت : خیلی سنگین تا می کنه .(خیلی سِنگین تا کوونه)
بعد مادرشوهرم گفت به باباش رفته .
ازونور پدرشوهرم گفت نه اتفاقا به مادرش رفته .
اونجا از الف پرسیدم یعنی چی ؟ یه لبخندی زد و گفت چجوری بگم..
بعد پدرشوهرم گفت:
آخه فلانی(اون یکی نوه ش) همش می خندید ولی این دیر به دیر
می خنده برا همین میگم.بعد انگار که حرفش رو اصلاح کرده باشه گفت:
منظورم سنگین بودن و وقاره .
که من اصلا باور نکردم .کلا تو جمع اونا تنها عنصر عجیب و مرموز من هستم .
وقتی برادر الف میاد و خانواده شوهرم جمع هستند من فقط با خنده و
اکثرا تایید واکنش نشون می دم .در صورتیکه جاریم خیلی سعی می کنه
تو دید باشه ،افسار گفتگو رو دست بگیره یا خیلی راحت حرف بزنه .
_برادر شوهرم هفته پیش می گفت: زهرا اون موقع ها _اوایل ازدواج یادته چقدر قیافه میگرفتی برامون؟
بهش گفتم : من ذاتم اینجوریه .هیچوقت برات قیافه نگرفتم.
_قبلا شما خطابش می کردم .وقتی میومد براش بلند می شدم .
ولی از وقتی متوجه شدم چقدر بیشعوره و ادب و احترام حالش نیست دیگه اینکار رو نمی کنم .