گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

خواب۳

اولین گریه ی تنهایی

دوستهای مجازی حقیقی

نمی دونم گیسو رو قبل از ف دیدم یا ف رو قبل از گیسو .

دوست های مجازیم که برام واقعی شدند .

آشناییم با الف هم اول به صورت مجازی و بعد واقعی شد .

خوشبختانه من رو این مقوله خیلی شانس آوردم .

هرکسی این اندازه خوش شانس نیست .

برای ف

ف موقع نوشتن پست زیری یادت بودم .

یاد روزی که رو صدات بغض افتاده بود و در مورد خواهرت بهم گفتی .

یاد دست هات که مشت می شد و حرکات آهسته ی پلک هات که خبر از

دل غمگینت داشت ... ف اون روز نفهمیدم عکس هات رو واقعا برات تو فلش ریختم یا نه . محو حرف هات شده بودم . الان که فکر می کنم اصلا یادم نمیاد اشتباه خودم بود یا اشتباه سیستمی یا چی ...

شرمنده تم که تو رو تا وسط شهر کشوندم .

خواهر۲

روابط مادر با خالم افتضاحه .

روابط من و خواهرم هم خوب نیست .

اون موقع ها که با خواهرم قهر بودیم دوست داشتم مادرم وساطت کنه .

اما مادرم هیچوقت هیچ دخالتی نمی کرد . من دل کوچیکی داشتم و 

با وجود اینکه شش سال ازش بزرگترم هربار من پیش قدم میشدم . 

اما به مرور خسته شدم ..

موقعی که ازدواج می کردم یا موقعی که برام خواستگار اومده بود خواهرم 

هیچ عکس العملی نشون نداد . فقط یک بار دیدم خوشحاله و اونم وقتی 

بود که تو آرایشگاه بودم و لباس عروس تنم بود و بعد دیدم خواهرم برای

اولین بار میک آپ کرده و اونجا خوشحال بود .

هر وقت بحثش به میون میاد مادر یا پدرم از من انتظار دارند که من 

زنگ بزنم به خواهرم .که من سعی کنم رابطم رو باهاش خوب کنم .

سری پیش به مادرم گفتم دیگه تموم شده .

دیگه اون زهرای ساده نیستم .

درسته هنوز هرجا که میرم دوست دارم براش چیزی بخرم .

درسته وقتی باب گفتگو رو باز می کنه من مشتاق ترم به حرف زدن 

باهاش . اما دلم باهاش صاف نمیشه ...تمام طول زندگیم رو اشتباهاتش 

سرپوش گذاشتم ،رو کم کاری ها و بی ادبی هاش به اسم اینکه بچه ست .

نمیفهمه .الان بیست و یک سالشه من بیست و هفت سال .ولی همچنان اون بچه ست . (خودم هم اشتباه زیاد کردم)_ همچین آدم خوبی هم نیستم .

مادرشوهرم هربار می پرسه خواهرت بلاخره بچه رو دید ؟

_این دفعه گفتم آره دید .


سنگین_رنگین

دیشب بابای الف یک حرفی زد که چند دقیقه هنگ کردم .

بهار دیر به دیر به مادرشوهرم واکنش نشون می داد ومی خندید.

پدرشوهرم به گیلکی گفت : خیلی سنگین تا می کنه .(خیلی سِنگین تا کوونه)

بعد مادرشوهرم گفت به باباش رفته .

ازونور پدرشوهرم گفت نه اتفاقا به مادرش رفته .

اونجا از الف پرسیدم یعنی چی ؟ یه لبخندی زد و گفت چجوری بگم..

بعد پدرشوهرم  گفت:

آخه فلانی(اون یکی نوه ش) همش می خندید ولی این دیر به دیر 

می خنده برا همین میگم.بعد انگار که حرفش رو اصلاح کرده باشه گفت:

منظورم سنگین بودن و وقاره .

که من اصلا باور نکردم .کلا تو جمع اونا تنها عنصر عجیب و مرموز من هستم .

وقتی برادر الف میاد و خانواده شوهرم جمع هستند من فقط با خنده و 

اکثرا تایید واکنش نشون می دم .در صورتیکه جاریم خیلی سعی می کنه 

تو دید باشه ،افسار گفتگو رو دست بگیره یا خیلی راحت حرف بزنه .

_برادر شوهرم هفته پیش می گفت: زهرا اون موقع ها _اوایل ازدواج یادته چقدر قیافه میگرفتی برامون؟

بهش گفتم : من ذاتم اینجوریه .هیچوقت برات قیافه نگرفتم.

_قبلا شما خطابش می کردم .وقتی میومد براش بلند می شدم .

ولی از وقتی متوجه شدم چقدر بیشعوره و ادب و احترام حالش نیست دیگه اینکار رو نمی کنم .