بهار رو بردیم تست شنوایی سنجی تو رشت .
قرار شد الف جای پارک پیدا کنه و بعد به من ملحق شه.
به محض اینکه از ماشین پیاده شدم سردم شد و بارون داشت
تند تند می بارید . یک مرد کاپشن سیاه بدون اینکه تو صورتم نگاه کنه
یا حتی بدونه مسیرم کدوم سمته قبل از رسیدن به اون ساختمون چتر مشکیش رو بالای سرم گرفت .
خودش زیربارون داشت خیس می شد .
سراسیمه بود و زنی از پشت دنبالش میومد .با هم سوار آسانسور شدیم .
اون زن هم اومد . مرد کاپشن سیاه تو آسانسور حتی یک بار هم سرش رو
بالا نیاورد .
سه نفری درِ اتاق قسمت شنوایی سنجی رو باز کردیم .
به الف زنگ زدم و گفتم شیر بهار رو بیاره چون داشت بی تابی می کرد .
بهار از نظر شنوایی مشکلی نداشت .
وقتی الف رسید احساس خوبی داشتم .
یکی از اقوام مرد کاپشن سیاه داشت شنواییش رو از دست می داد .
اون موقع که یادم نبود .. ولی حالا براش دعا می کنم
دلیل اینکه آدرسم رو عوض کردم دعوام با الف بود .
یه مشاجره ی لفظی مختصر داشتیم که حس کردم ....بگذریم
با میم رفتیم خرید .بهار دست مادرم بود .
ازش چندتا عکس گرفتم و بعدش رفتیم کافه . پول نسکافه من رو
حساب کرد که چند دقیقه پیش واسش ریختم . دستش تنگه ..
هرچقدرم تعارف کنه باورم نمیشه .
با وجود اینکه دو سه ماه دیگه نوبت دادگاه داره و کلا از شوهرش
جدا میشه اما هنوز شوهرش رو دوست داره .بنظرش هیچکس اون
نمیشه با این حال دوست پسر داره و با چند نفر دیگه هم حرف می زنه .
یکم ترسوندمش از رابطه ش با اون پسره . ولی خب ...چه عرض کنم ...
اگر چندسال پیش هم که آدم مذهبی ای بودم می فهمیدم این کار رو
کرده بازم رابطه مو باهاش قطع نمی کردم .زندگی شخصیش به خودش ربط داره . وقتی میبینم گند زده به خودش اعصابم خراب میشه .
میدونه داره راه رو اشتباه میره و خسته ست .
منم حرف هام رو شوخی خنده بهش می گم .
فکر می کنه با باشگاه رفتن و رسیدن به خودش می تونه شخص موردعلاقه ش رو پیدا کنه . شخصی که از این سیاهی ها نجاتش بده ..
براش آرزوی سرعقل اومدن می کنم .
براش آرزوی حال خوب می کنم.