مامانم تمام این تقریبا یک روزی که تهران بودم ویدیوهای بهار رو برام میفرستاد .بهار می خندید،با خوشحالی جیغ می زد و با مامان و بابام بازی می کرد .دلم آروم می گرفت .چندین بار نگاهشون می کردم .وقتی هم برگشتم انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده نه نگاهش تغییر کرد نه حالتش .
بعد از کلی بی خوابی رفتم بخوابم اما دلم طاقت نیاورد دوباره اومدم طبقه پایین بهار رو توی بغلم گرفتم .بر خلاف همیشه که وول می خورد یا موهام رو می کشید دیدم خیلی آروم تو بغلم مونده .
حدودا پنج دقیقه نشسته بغلش کردم و جم نخورد .خیلی احساس خوبی بود ...
رفتیم کنسرت .
الف تا تهران کلی رانندگی کرد .
وقتی وارد کرج شدیم و دود رو دیدیم آلرژی و آبریزش بینیم
شروع شد .دائم می گفتیم حیف نیست گیلان خودمون .
از طرفی به اونهایی که دم خیابون چادر می زدند و شرت بچه هاشون
رو آویزون می کردند هم حق دادیم . چجوری اونجا نفس می کشند ..
همه چی نسبتا خوب بود .به موقع رسیدیم ..یک مسجد خوب پیدا کردم و نمازم رو خوندم .یک دختر تو شبستان مسجد با صلوات شمار زل زده بود به یه نقطه .بعد اون هم یکم راه رفتیم و هرچی هم به الف اصرار کردم این سه ساعت باقی مونده قبل کنسرت بریم پارک آدرنالین قبول نکرد .دلم هیجان میخواست .
رفتیم پامچال ساندویچ هات داگش رو خوردیم که من اصلا بهم نچسبید .
تو اینستا تعریف هات داگش رو شنیده بودم ولی مزه ش خوب نبود .قارچش انگار خامه خام بود .تقریبا یک گاز زدم و گذاشتم کنار ..
نشستم سیب زمینی قارچ و پنیر خوردم .
بعدشم رفتیم کنسرت . همه چیز تا اینجا خوب بود .عکس گرفتیم باهم .بعد مدت ها دو نفره بودن،کنار هم راه رفتن،دست هم رو گرفتن .
دقایقی از نشستنمون نگذشته بود که مادر الف زنگ زد .محسن یگانه هم هنوز نیومده بود بخونه .استرس گرفتم ..بعد مکالمه گفت داداشش رو باز هم بخاطر پاس نکردن بدهی گرفتن .
داداشش پولاش رو برداشته یخچال و کولر و تلویزیون برای مغازه گرفته به جای اینکه بیاد بدهیش رو صاف کنه .
دو دقیقه بعد جاریم پیامک داد به الف و اینم بگم کنسرت شروع شده بود و الف همش سرش تو گوشی و مشغول انتقال وجه بود .
من کلا گریه م گرفته بود و با خودم فکر کردم این دوباره داره به اونا پول می ده . محسن یگانه کلا اجراش خیلی قوی بود و صداشم مثل آهنگ هاش بود که شنیده بودم . اما من چشمام تار بود،غصه داشتم.
الف هرچی خواست بهم توضیحی بده نمیگذاشتم .میومد دستم رو بگیره دستش رو پس می زدم .گریه می کردم و به یه جای نامعلوم خیره میشدم .اکثر آهنگ هایی هم که میخوند آهنگ های قدیمیش بود که من دوست داشتم اما اعصابم خراب بود .ذهنم مشوش بود .می خواستم به داداشش زنگ بزنم هرچی لایقش هست بارش کنم .
آهنگ که تموم شد رفتیم بیرون .دستم رو گرفت منم ممانعت نکردم .
کم و بیش جواب حرف هاش رو دادم
تو ماشین ساکت بودیم حدودا یک ساعت . حرفی هم نمیزد .نمی پرسید چرا ناراحتی .منم یهو قاطی کردم سرش داد زدم و کلی گریه کردم که تو بازم به این بی لیاقتا پول دادی ...و اینکه چرا میبینی ناراحتم نمی پرسی چیشده .
اونم ناراحت بود خیلی زیاد .برخلاف همیشه که قاطی می کرد با یک لحن آروم جوابم رو داد و باعث شد عصبانیت من کم و کمتر شه .
گفت پول خودش رو انتقال نداده (ظاهرا باباش دویست میلیون به
حساب الف ریخته بود تا سودش رو بگیره )همون پول رو الف به خواسته پدرش ده تومن ده تومن برای داداشش واریز کرده بود و من چون برگشته بودم و دیده بودم داره انتقال وجه می کنه فکر کردم پول خودشه در صورتیکه پول باباش بود .
کلا اون لحظه این رو شنیدم پنجاه درصد عصبانیتم خوابید .
بعد بهش گفتم تو چرا نمی پرسیدی چرا ناراحتم ؟؟
گفت چون همش حواسم به گوشی بود فکر کردم تو ناراحته اینی .
با خودت میگی اینجا هم درگیر خانوادشه کوفتم کرده و ..
گفت فکر کردم نیاز داری فکر کنی و آروم شی .نمیدونستم فکر کردی
به اونا پول دادم.خلاصه تقریبا از یک شب تا چهارصبح درمورد همین چیزا حرف زدیم .باقی راه هم خواب و بیدار رانندگی کرد و گاهی نیم ساعت توقف می کرد و می خوابید تا انزلی رسید .
_مادرشوهرم امروز به الف زنگ زد ازش عذرخواست و گفت ببخشید ما همیشه تو رو درگیر می کنیم .تقصیر برادرته که همیشه کل خانواده رو درگیر اشتباهاتش میکنه .گفت الان من رو ببرن بیمارستان اعصاب من رو جواب می کنند ،من حالم خوب نیست فلانم بیسارم و از این چیزا .واینکه اگه من مردم تقصیر برادرته .
بعد هم گفت برادرش دائم داره با زنش دعوا می کنه و بچه ش هم از ترس نمیتونه شیطنت کنه یکجا مینشینه ناخنش رو همش می خوره .
_اوایل کنسرت قبل از این داستانا و زنگ شوم مادرش پیام رهارو دیدم نوشته بود : فکر کنم الان داره بهت خوش میگذره .لبخند زده بودم و داشتم براش تایپ می کردم که آره جات خالی که یکهو اون زنگ لعنتی زده شد.
ساعت دو و نیم حرکت می کنیم به تهران .
زیاد ردیف نیستم .
بهار هم مریضه .
یه چیزی پس ذهنم مدام میگه
_ بچه ت رو ول کردی رفتی به امون خدا
_بچه ت مریضه
_اون به تو احتیاج داره
_تو مادر بدی هستی
_تو بی وجدان و خودخواهی
_یادته همیشه مادرت رو سرزنش می کردی،پس خودت چی .
_تو حق نداشتی بری
_تو باید یاد بگیری تفریحات سه نفره داشته باشی
فحاشی می کنم . به خودم به خودم به خودم .
توهین می کنم .
و نهایت سعی می کنم فراموش کنم .
من می خوام برم به این سفر و فردا صبح برمی گردم.
نمی خوام به چیزی فکر کنم . نمیخوام