وای خدا . چرا من روتوی این راه قرار دادی ...؟؟؟؟
چرا من باید با این آدم ها دم خور شم ؟ یعنی واقعا راه درست اینه؟
بهار هشیارتر از قبل شده .
حالا وقتی بهش میگم : نه!!!! یکی در میون برمیگرده و نگاهم می کنه .
با روروئک اینور اونور میره .دروغ چرا هر از گاهی هم تلویزیون رو روشن
میکنیم و اونم نگاه می کنه . اکثر مواقع شب ها وقتی با الف توی پذیرایی نشستیم و حوصلمون سر میره اینکارو میکنیم.
نسبت به هرگونه خوردنی و چیزهایی که میخوریم واکنش نشون میده.
پریروز برای خوردن گیلاس داشت زمین و زمان رو به هم می دوخت .
دیشب با دیدن دایی و زنداییم و دونفری که همراهشون بودند کلی گریه کرد و دنبال آغوش من و الف می گشت .حتی از روی پای زنداییم خودش رو کشید پایین تا بیاد بغل من .
منم بدجور قند تو دلم آب شد .
زنداییم زیر زیرکی مارو برا سه مرداد که تولد دایی هست دعوت کرد که بریم خونه شون .داییم دستشویی بود .یاد پارسال افتادم وقتی بهار رو باردار بودم .
رفته بودیم رازقی و میخواستیم سوپرایزش کنیم .
داییم موقع خداحافظی خیلی دپرس بود میگفت باورم نمیشه چهل سالم شده . ما خندیدیم.امسال میشه چهل و یک سالش .
و زمان چقدر زود میگذره .فراتر از تصور آدم ها .
دارم کتاب «بازگشت» گلی ترقی رو می خونم .
یک قسمت از داستان مادری هست که یکی از پسرهاش رو خیلی دوست داره .پسر از خارج که میاد یکهو یک دختر هم از پشتش ظاهر میشه.پسر به مادرش میگه :این نامزدمه . مادر حسودیش میشه ،دلش می گیره و .. هی با خودم می گم اینجاش مادرشوهرمه .اونجا با این رفتار دقیقامادرشوهر منه .
_آدمی که از دور به این مسائل نگاه می کنه حس می کنه خودش اینجوری نیست ولی قطعا من اگه در جایگاه مادرشوهرم بودم شاید هزاربرابر بدتر رفتار می کردم .
اول :بهار رو امروز بردیم شنوایی سنجی .یه پسر بچه سه چهار ساله هی به صورتش و بینی و دستش دست می زد .مادرش هم برای خالی نبودن عریضه دوسه بار گفت اذیت نکن کوچولوعه .ولی مگه ول می کرد .بهار زل زل نگاهش می کرد گاهی با یه اخم کوچولو و گاهی با نیمچه لبخند.
دوم: برگشتنی قرار بود بریم بیرون غذا بخوریم اما الف پیشنهاد داد بریم پیش مادرش.حقیقتا شرایطم مناسب نبود .مانتو گل گشاد و عرق کرده،موهای آشفته .هوا هم به شدت شرجی بود و در حین بارونی بودن گرم بود . اما گفتم باشه بریم.فکر کردم ثواب داره .
مادرشوهر همچنان تو قیافه بود بخاطر قطع رابطه ش با داداش الف .
افسرده و عصبی شده .(جریان داره).خونه بهم ریخته بود .رفتم تو تا کردن بالش پتوها کمکش کردم .تو آشپزخونه جاروبرقی برد از دستش گرفتم براش جاروبرقی کشیدم .ناهار خوردیم ظرف هارو شستم.
آب رو جوش گذاشتم.الف و مادرش حرف زدند من بیشتر سکوت کردم .
غذارو که الف خرید و آورد کلی از ما تشکر کردند و ...
سوم :تو خونه نشستم .نماز ظهر و عصر هنوز نخوندم.دلم میخواد باقی کتاب گلی ترقی رو بخونم ،دلم نسکافه می خواد .بهار همین حالا از خواب پاشده گریه می کنه ..من رو میخواد ..باید برم .