بنارو گذاشتیم بر فراموشی .
با گفتگو حل شد .
ولی شروع گفتگو از جانب من بود ..
وگرنه ممکن بود از همین امروز تا سال ها مکدر بشیم .
اونم نمیتونه ..
یکی از داستان هام رو دادم به یک دوست .
به مدیر تحریریه شون نشون داد و اونم خیلی استقبال کرد و
پیشنهاد همکاری داد . گفت بیا آنلاین حرف بزنیم .
اومدم آنلاین دو سه تا ازین دخترای مذهبی پرمدعا هم بودند اونجا .
قرار بود یسری مصاحبه هارو بده به ما تبدیل به داستانش کنیم.
نمونه کارم بفرسته . حالا نمونه کار چی بود ؟
یه خاطره نویسی مزخرف از یه آخوند که یک کار بدردنخور کرده .
دخترِ علاوه بر اینکه فرق داستان نویسی با خاطره یا روایت رو نمی دونست اون گروه دربه داغونشون هم که زیر نظر صداسیماست
فرق قصه رو با داستان تشخیص نمی دادند . اینارو دیدم و دم نزدم
تا خود امروز که دیدم یکیشون یک پست چرت و پرت عقیدتی فرستاده
با مضمون اینکه یزید زمانه ادکلن خارجی می زنه و آهنگ گوش میده و طرفدار سلبریتی هاست و از این مزخرفات که فقط قصدش این بود که طرف حکومت رو بگیره .
با خودم گفتم خدااییش من چه اسکلی ام برای آخوندا بخوام متن قشنگ بنویسم . ریییییی...م به اون متن .
امروز به دوستم پیام دادم گفتم خط فکریم کلا فرق می کنه و نمیتونم
در مورد طلبه ها مثبت فکر کنم چه برسه به اینکه بیام یه محتوای شیرین بیان از کارشون با زبان داستان بنویسم .
بعد هم از گروه لفت دادم .
می تونست گزینه خوبی برای پیشرفتم باشه .
ولی اینجور نون خوردن ها حلال نیست .
بعضی وقت ها به قدری ناراحت میشم که کل نیمه ی راست بدنم
از فرق سر تا پایین درد می کنه ،تیر می کشه و صدام می کنه و می گه :
نجاتم بده نجاتم بده ..
اما نجات دهنده در گور خفته ست .