گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

چه کنم

قبل از اومدن به انزلی به مادرم گفتم دایی و زندایی مریض شدند و ما هم با اونا بودیم .گفتم ولی الان خوبم مشکلی ندارم .گفت اشکال نداره بابا این حرفا چیه بیا و فلان .الان داداشم مریض شد و سرم زد و چندین بار بالا آورد و مامانم دلپیچه گرفته . نمی دونم چه کنم ..

خودم هنوز خوب نشدم .بدنم درد می گیره .حتی وقتی می خندم سرشونه هام تیر می کشه . احساس ضعف و کم آبی دارم و وقتی مایعات می خورم می ترسم بالا بیارم . نمی دونم با این وضعیت و حال عمومی بذارم برم خونه خودمون یا بمونم و سعی کنم از پدر مادرم و برادرم مراقبت کنم .برام سخته با وجود یک بچه اما شدنیه ..

چیکار باید کنم ....

مزمن

این بیماری همراه خودش برام یک دلشوره وحشتناک ومزمن هم داره.

هرچقدر علت یابی می کنم پیدا نمی کنم .دلشوره ش امانم رو بریده ..قلبم درد میگیره و دوست دارم ساعت ها بخاطر این علت ناشناس و غریبه گریه کنم .

مریضی

الان با قرص مُسکن زنده ام .

مریض شدم ‌.استفراغ شدید .‌از دیشب تا دم دمای ظهر معده م 

حتی آب هم قبول نمی کرد .سرُم زدم و قرص ضد تهوع رو خوردم .از ترسم بدون آب خوردم که اون هم بالا آوردم .بهار هم مریضه فکر کنم .

این دو روز فقط بغل مادرم بود و فکر کنم من رو کلا یادش رفته .

حتی امروز به مادرم گفت : ماما .

خسته ام ‌ شاکی و متلاشی ام ..دلم می خواد خوب شیم ‌.

مادرم می گفت باید قوی باشی .گفت تقصیر خودمه که قوی بارت نیاوردم .گفتم همه آدما ذاتشون مثل تو نیست ..که تنهایی از پس همه چیز برمیای ،که تنهایی یک خانواده پنج نفررو هندل می کنی ،که وقت هایی که زخمی میشدی خودت زخم خودت رو میبستی .

من نمی تونم ‌.من نیاز به محبت و کمک دیگران دارم .

اگه مریضم باید یکی باشه که برام دم نوش نعنا و زنجبیل درست کنه..

باید یکی باشه دائم بهم زنگ بزنه و حالم رو بپرسه .

چیزی نگفت..