گردن و سرشونه م تیر می کشه . امروز حین چت با یک عزیزی
انگشت پام هم گیر کرد به تخت بهار و زمین خوردم .الان انگشت
کوچیکم ورم کرده و باد داره .قرمز شده وقتی کمی فشار میدم درد استخونش نفسم رو می بره .همین حالا به بهار شیر دادم .
بهار شیشه شیرش رو دست گرفته و باقی شیر رو می خوره .خیلی اتفاقی ..الف مریضه ،ناراحتی معده گرفته و خوابیده .
باشگاه نرفتم .فکر کنم سه جلسه کلا رفته باشم .اما اینجوری بهتره .
اگه ناقل باشم چی..صدای بارون از بیرون میاد .دلم یک شروع جدید می خواد .یک زمزمه های ریز از شروع کارگاهی تو رشت میاد که ازم دعوت شده توش شرکت کنم . نمی دونم این راهی هست که باید توش قدم بگذارم یا دوباره در دریایی از سرگردانی باید غرق بشم .
باید به بهانه گذاشتن آشغال ها به بیرون زیر بارون برم و برای خودم دعا کنم . :))
با سلام و عرض ادب و احترام :
نودل با عصاره گوشت خر است .
حالت تهوع ،بوی بد ..
مریضی همچنان ادامه دارد .
پ_ن :الف هم مریض شد .
خوبم.
بهترم ..
حتی امروز دلم ساندویچ کالباس خواست .
اما نمی تونم بخورم چون باز هم می ترسم بالا بیارم .
دیشب بهار رو بردیم رشت پیش متخصص اطفال شبانه روزی .
بهار بدجور بیرون روی داشت .
دکتر بهمون زینک و پدی لاکت و یه نوشیدنی داد که بوی آب سیب
میده و گفت جای آب این رو بهش بدم . گفت : شانس آوردی محتویات شکمش رو هی بالا نمیاره .چون این ویروس برای بچه ها اینجوری میاد .
اگر تب داشت یا دائم بالا آورد نیاز به بستری و سرم هست .
آخ اون دست های کوچولوش سرم بخوره ..
قلبم درد میاد بهش فکر می کنم . الان که مادر شدم میبینم واقعا
درد داره .خیلی زیاد ..یجوری که تصورش جونم هم درد میاره .
کاش بچه ها هیچوقت درد نکشند ..
تصویر اول :دیشب تا بریدگی نخستین رفتیم یادم اومد شیشه شیر بهار رو جا گذاشتیم دوباره برگشتیم
تصویر دوم : دکتر یک پیرمرد مهربون و البته جدی بود که ماسک زده بود .بهار تو بغلم بال بال می زد ..چندماهه یاد گرفته این حرکتو .مثل این پرنده ها که تو بغلت پرپر می زنند تا بپرند .ولی بهار با ذوق اینکارو می کرد از روی نق و بهانه گیری نبود .
مادرم تمام دیشب حالش بد بود .انزلی موندم تا ازش مراقبت کنم .
صبح پاشدم دیدم رفته حیاط و تمام سیرهای باغش رو پوست گرفته و
تمیز یک گوشه گذاشته .حالش خوب شده بود .
داداشم نه ..حالش بد بود .فشارش از ده تکون نمی خوره .
الف همین حالا از سرکار اومد .. باید برم پایین ..امشب برمیگردیم خونه خودمون .
مادرش مریضه .
بیماری روانی داره .این رو فقط اونایی که باهاش در ارتباطند
می فهمند .خانوادشون داغونه .غریبه ها رو مثل خدا می پرسته
اونوقت با بچه خودش بد رفتاری می کنه .
بچه یازده ساله با کوچکترین اشتباهی می گه : من لایقش نیستم .
من احمقم .من عقل ندارم .
بچه رو خورد کردند .
کاش من هیچوقت اینطور نشم . نمیخوام اینطور بشم ..
یکی از مطالبی که تو کتاب مادرکافی خوندم این بود که حتی اگه
بچه رفتار احمقانه ای کرد نباید بهش بگی تو احمقی . باید بگی رفتارت
بد بود ..نباید به بچه برچسب بزنی .
دلم می سوزه ..چندباری اومدم بهش بگم که تحقیرش نکنه .
من حق رو به اون بچه می دم .من کاملا با اون بچه همذات پنداری
می کنم اما نتونستم . چیزی نگفتم