گذشته من

جای خالی

گذشته من

جای خالی

دغدغه مند

از وقتی مادر شدم چیزی نیست که حرص و جوشش رو نخورم در مورد بهار . بهم میگن سخت میگیرم. میگن ولش کن بذار بچه برا خودش بزرگ میشه . راست میگن من زیادی ایده آل گرا شدم . هی رو نمودار وزن و قد میچرخم .هی نگران خواب شبشم . نگران یبوستشم . نگران غذاخوردنش و اضطراب و .. یک روز هم نشده برای خودم زندگی کنم .

به شدت خسته ام و بدجوری خودم رو با این بچه چسب زدم . باید تعادلی باشه . اینم یک روز من رو ول میکنه میره سراغ زندگی خودش . همونجور که من با مادرم کردم. من فقط باید چیزهایی رو که نیاز داره بهش بدم . عشق بدم امنیت بدم مراقب باشم کار خطرناکی نکنه . نباید همه فکرمو درگیرش کنم . بسته دیگه . 

امشب

دید من گریه می کنم و رفت بیرون از اتاق.

_بهم زنگ زد .وقتی بهش گفتم گفت : من ندیدم و متوجه نشدم داری گریه می کنی . اصلا چرا گریه می کردی نمیفهمم .

گفت من سرت داد نزدم .کِی داد زدم .

گفت : اینا ساخته و پرداخته خیالات خودت هستند . اینطوری نبود .

من باور نکردم . اما قبول کردم و تمومش کردم . 

خیلی وقته هیچ سلاحی تو جیب هام برای جنگیدن ندارم .

خیلی وقته از اثبات یسری چیزها خسته وناتوان شدم .

من فقط میخوام زندگی کنم .همین .

_

خشم هیولا

سالگرد مادربزرگ شوهرم بود . من با الف رفته بودیم سرخاک و بعدش هم رفتیم خونه زندایی الف . چون میخواستند اونجا شام بدند و مارو دعوت کرده بودند . تنها عنصر مذکر بین خاله ها و دخترخاله ها و دختر دایی ها الف بود که کنار من نشسته بود . چون من با اونا راحت نبودم و یه جای دورتر از اونا نشسته بودم . 

بعد حس کردم صحیح نیست و از لحاظی اونا فکر میکنند خودمو میگیرم براشون .از طرفی اهل معاشرت و حرف زدن هم با خانواده شوهر نبودم ‌بهترین راه این بود که خودم رو با چیزی مشغول می کردم که اینقدر اذیت نشم. همین شد رفتم تو آشپزخونه برای تدارکات شام کمکشون کردم . همون لحظه دیدم جاریم داره به دخترش تذکر میده که بهار رو اذیت نکنه ‌ . سرم رو آوردم بالا و سعی کردم ببینم چیشده . پشت دخترش جلوی چشمم بود و متوجه نمیشدم ‌.بهار هم گریه نمی کرد .ظاهرا دخترش و دختر دایی کوچولوی آرش که هشت سالش بود مثل توپ ِبازی بهار رو سمت خودشون میکشیدند .اما نه طوریکه به بهار آسیب برسه . یکلحظه به طور اتفاقی سرم رو چرخوندم دیدم از شیشه ی دراور (دقیقا یادم نیست چی بود . یچیز شیشه ای گوشه ی آشپزخونه بود) جاری داره با خشم بسیاری نگاهم میکنه ‌ .نگاهش من رو به تعجب انداخت .فهمیده بود که من متوجه شدم که داره نگاهم میکنه و همچنان نگاهم می کرد .یجورایی انگار میخواست همون لحظه پاشه من رو بکشه .این تعبیر منه .جالب تر اینکه جلوی روم و پیش دیگران سعی میکنه عادی جلوه بده و اونجا تو اون لحظه ....

سرم رو برگردوندم و بعد از اون مدام اون نگاه عصبانیش جلوی چشمم میومد.بعد از اون چند بار تا حالا مادرشوهرم به الف گفته که بهتون حسودی میکنند و فلان و جایی میرید به کسی نگید و ...

دوست دارم بدونم منبع این حرفاش کیه . گرچه خودم حدس هایی میزنم .


انزلی

زایمان تو قایق موتوری در انزلی .

خداییش با خودت چی فکر کردی نشستی تو قایق بنده ی خدا . 


کم کم ..

داره میگذره روزهایی که تو آرزوهای کودکیم تو بهترین لول خودم بودم .روزهایی که فکر می کردم خیلی دوره . اما افسوس ...

چقدر این فاصله ی دور بهم نزدیکه .