گذشته من

گذشته من

جای خالی
گذشته من

گذشته من

جای خالی

زن همسایه

خانم همسایه طبقه پایینی برام یک کاسه آش نذری آورد .

دوست داشتم تعارفش کنم داخل ولی این روزها واقعا نمی دونم 

همون آدم ساده ی قبلی باشم یا به آدم های جدید اجازه ورود به 

خونه زندگیم رو بدم‌.

حتی نمیدونم برداشت های اولیه ام از آدم ها چقدر درست و منطقی 

هست . با همین افکار بود که اصلا یادم رفت حتی یک تعارف خشک و خالی کنم . ازش تشکر کردم .

زن ساده و مهربونی بنظر میرسه .دوتا پسر داره که یکیش نزدیک سن بلوغه و اون یکی دانشجوئه . دلم میخواد گاهی اوقات ببینمش و باهاش حرف بزنم .مثلا بهش بگم چقدر وقتی مادرم پیشم نیست اینجا احساس دلمردگی میکنم .بهش بگم قبل از اینکه الف بیاد تمام زندگیم به بطالت میگذره و پراز فکرو خیالات بیهوده و منفی میشم یا مثلا دلم میخوادبغلش کنم  و اون بوی مادرمو بده . این روزها زیاد دلم براش تنگ میشه . حتی با وجود اینکه دیشب کنارش بودم.

مود هفته یازده

این روزها با کوچکترین حرفی میشکنم .با کوچکترین صحنه ی غمگینی

یا دیدن خم ابروهای کسی وقتی از دستم ناراحته ، قلبم بالا و پایین میپره و اشک تو چشم هام جمع میشه .

بعد از خدا تنها کسی که می تونه بفهمه واقعا حالم چطور هست آبان ماهیه که اون تو هست و داره از خونم تک تک حالت هام رو جذب میکنه .

دلم میخواد مادر خوشحالی باشم تا آبان ماهی هم حالش خوب باشه .

دلم میخواد انگیزه برای زندگی و انرژی برای فعالیت های مختلف داشته باشم .اما این روزها تنها کاری که واقعا حوصله دارم انجامش بدم نوشتنه .

نوشتن و فکر کردن به چیزهای مختلف .

پ_ن : دوست دارم از لحاظ حواس جمعی و منطقی بودن و حرف زدن به باباش بره 


آبان ماهی من

آبان ماهی الان تو هفته ی یازده رفته . هنوز بچه ی خوبیه و من رو 

اذیت نکرده اما به شدت مودیم کرده . دیشب دستم رو گذاشتم رو 

دلم و سعی کردم حسش کنم .نمیدونم حس کردم نکردم .. تصورات و خیالتم بود یا تجربه ی احساس اون لحظم اما انگار بوم بوم قلبش رو یک لحظه آهسته شنیدم.

دلم میخواست رو قسمت نام مینوشتم "یک مادر . 

اما الان تا مادر شدن کلی فاصله هست .‌. از بهار تا پاییز 

شاید

بعد از عوض کردن ده تا وبلاگ و بعد حذف کردنشون ،در حالیکه از 

فضای بلاگفا بریدم و ازشدت حرف های زده نشده سِر شدم .اینجا می نویسم ..و شاید خواهم نوشت