خانم همسایه طبقه پایینی برام یک کاسه آش نذری آورد .
دوست داشتم تعارفش کنم داخل ولی این روزها واقعا نمی دونم
همون آدم ساده ی قبلی باشم یا به آدم های جدید اجازه ورود به
خونه زندگیم رو بدم.
حتی نمیدونم برداشت های اولیه ام از آدم ها چقدر درست و منطقی
هست . با همین افکار بود که اصلا یادم رفت حتی یک تعارف خشک و خالی کنم . ازش تشکر کردم .
زن ساده و مهربونی بنظر میرسه .دوتا پسر داره که یکیش نزدیک سن بلوغه و اون یکی دانشجوئه . دلم میخواد گاهی اوقات ببینمش و باهاش حرف بزنم .مثلا بهش بگم چقدر وقتی مادرم پیشم نیست اینجا احساس دلمردگی میکنم .بهش بگم قبل از اینکه الف بیاد تمام زندگیم به بطالت میگذره و پراز فکرو خیالات بیهوده و منفی میشم یا مثلا دلم میخوادبغلش کنم و اون بوی مادرمو بده . این روزها زیاد دلم براش تنگ میشه . حتی با وجود اینکه دیشب کنارش بودم.
این روزها با کوچکترین حرفی میشکنم .با کوچکترین صحنه ی غمگینی
یا دیدن خم ابروهای کسی وقتی از دستم ناراحته ، قلبم بالا و پایین میپره و اشک تو چشم هام جمع میشه .
بعد از خدا تنها کسی که می تونه بفهمه واقعا حالم چطور هست آبان ماهیه که اون تو هست و داره از خونم تک تک حالت هام رو جذب میکنه .
دلم میخواد مادر خوشحالی باشم تا آبان ماهی هم حالش خوب باشه .
دلم میخواد انگیزه برای زندگی و انرژی برای فعالیت های مختلف داشته باشم .اما این روزها تنها کاری که واقعا حوصله دارم انجامش بدم نوشتنه .
نوشتن و فکر کردن به چیزهای مختلف .
پ_ن : دوست دارم از لحاظ حواس جمعی و منطقی بودن و حرف زدن به باباش بره
آبان ماهی الان تو هفته ی یازده رفته . هنوز بچه ی خوبیه و من رو
اذیت نکرده اما به شدت مودیم کرده . دیشب دستم رو گذاشتم رو
دلم و سعی کردم حسش کنم .نمیدونم حس کردم نکردم .. تصورات و خیالتم بود یا تجربه ی احساس اون لحظم اما انگار بوم بوم قلبش رو یک لحظه آهسته شنیدم.
دلم میخواست رو قسمت نام مینوشتم "یک مادر .
اما الان تا مادر شدن کلی فاصله هست .. از بهار تا پاییز
بعد از عوض کردن ده تا وبلاگ و بعد حذف کردنشون ،در حالیکه از
فضای بلاگفا بریدم و ازشدت حرف های زده نشده سِر شدم .اینجا می نویسم ..و شاید خواهم نوشت