-
بحث
سهشنبه 8 شهریور 1401 21:45
بابا اینا ساعت یازده و نیم اومدند . تا اومد مامانم کار خونه رو دست گرفت و سبزی هایی که پاک کرده بودم رو شست و بابام مشغول تعمیرات خونه شد . خب این حس که اینقدر من رو دوست دارند که حواسشون بهم هست قشنگه .از طرفی بابا از انزلی رفته بود رشت تا چند تا یراق برای تخت گهواره ای بخره چون انگار تو حمل و نقل شکسته بود . اینم...
-
اعصاب خوردی
سهشنبه 8 شهریور 1401 11:42
الف تا مهمون میخواد بیاد حساب میکنه دقیقه ای که احتمال نود درصد هست که اونها برسند میذاره میره بیرون برای خرید چیزی و من اینقدر از این رفتارش ناراحت میشم و حرص میخورم که تا چند دقیقه تپش قلب میگیرم .نمیدونم چرا اینکارو میکنه . پ_ن : بابام اومده اینجا و سربچه ها داد می زنه .اگه الف بود هرگز این کار رو نمیکرد
-
همسایه طبقه پایین
یکشنبه 6 شهریور 1401 23:10
زن همسایه دیروز اومد خونمون . خیلی ناگهانی اولش تو واتس اپ بهم پیام داد با این مضمون که "سلام منزل تشریف دارید ؟چند دقیقه می خوام مزاحمتون شم . منم به سرعت برق و باد هرچی وسایل رو مبل بود رو برداشتم چون شب قبلش خسته و کوفته از انزلی اومده بودیم و لباسامون روی مبل ها ولو شده بود .بعدشم پیشخون رو خلوت کردم و یک...
-
چه خوب
یکشنبه 6 شهریور 1401 15:48
امروز گیسو رو دیدم . پ_ن : خسته ام خیلی خسته و خواب آلود
-
باور کن
شنبه 5 شهریور 1401 06:45
فانی بودنِ دنیا مدت هاست که به چشم هام بزرگ و پررنگ شده . اینکه ممکنه لحظه هایی که با عزیزانم می گذرونم همه خاطره ی شیرین یا تلخ چندین سال بعد بشه . دلم میخواد وقتی مادرم کنارم نشسته از اون لحظه لذت ببرم نه اینکه فکر کنم ممکنه روزی نداشته باشمش .نه اینکه بترسم و همین احساس ترس بیش از حد لحظاتم رو خراب کنه . پ_ن :...
-
زور
پنجشنبه 3 شهریور 1401 13:27
یکجوری میگن بچه به دنیا اومد تا چندسال خواب و آرامش نداری دلم می خواد زور بزنم تا بیشتر بخوابم .:))))
-
پنجشنبه های مردد
پنجشنبه 3 شهریور 1401 13:25
پنجشنبه ها همیشه مردد میشم که انزلی برم یا نرم . از اونجایی که همیشه با بابام حالت پیشبینی نشده دارم بیشتر اوقات از دیدار مجدد واهمه دارم چون نمیدونم چه حرفی بهم بزنه و واکنش اعصاب من چطور باشه . پ_ن:چند روز پیش یک کلیپ از خودش و مادرم درست کرده بود و تو گروه خانوادگیمون فرستاد . من خیلی خوشحال شدم و برام قشنگ و بامزه...
-
مه
سهشنبه 1 شهریور 1401 10:49
فردا تولد الف هست . تمام هفته ی پیش تو سرم کلی برنامه براش پیاده کرده بودم ولی حالا عملا هیچی به هیچی ام.نه حال دارم از جام بلند شم ودستی به سر و روی خونه بکشم نه حوصله ی رفتن به بیرون و خرید دارم . کادوش رو هم اینقدر هول بودم از ده روز پیش بهش دادم .نمیدونم چرا . اصلا نتونستم تحمل کنم. پ_ن : دیشب خواب دیدم آبان ماهی...
-
دختر زیبا
دوشنبه 31 مرداد 1401 14:16
تو مطب اعصاب نداشتم .یه دختر بچه خیلی خوشگل با مادرش اومد تو .خیلی آروم و خوش اخلاق بود . از بین اونهمه آدم منو نگاه کرد وبهم لبخند زد .منم بهش لبخند زدم و اونورو نگاه کردم .دوباره سرم رو برگردوندم و دیدم با لبخند همچنان داره نگاهم میکنه .دلم یکهو دختر خودمو خواست .حسودیم شد و دوست داشتم زودتر داشته باشمش ....
-
که چی
دوشنبه 31 مرداد 1401 13:50
لحظات طاقت فرسایی داشتم . مادرم بارها بهم گفته قوی باش و من توانش رو نداشتم . بعد از کمی نشستن به منشی گفتم بیرون میشینم و تنگی نفس دارم . الف که زنگ زد یکهو قلبم پاره شد و زدم زیر گریه تا قبل از اون هی اشک تا سر چشم هام میومد .از شونها و دست هام جمع میشد و باز برمیگشت پایین .بعد از یک ساعت و خورده ای نوبت من شد ....
-
آروم باش
دوشنبه 31 مرداد 1401 10:59
خیلی سخته مطب دکتر یا سونوگرافی تنهایی بیای . اونقدر سخته که نمیتونم بر اضطرابم غلبه کنم .شونه ها ،گردنم و تمام قلبم می لرزه و درد میکنه .می خوام گریه کنم . آبان ماهی بیداره .
-
جنسیت؟
دوشنبه 31 مرداد 1401 06:59
مامان الف هنوز امیدواره که بچه پسر باشه. دلیلش هم اینه که چون الف فرزند اول خانواده ست باید پسر میشد . اگر اون روز که خونشون رفته بودم بین حرف هاش نمیگفت که تقصیر تو نیست و جنسیت از مردِ و این داستانا کل مسیر رو دهن الف رو سرویس میکردم .چون هربار که پیش میاد از علاقه ش نسبت به این میگه که دوست داشته بچه پسر میشده من...
-
با تو۲
دوشنبه 31 مرداد 1401 06:45
کم بودن پلاکت های خونی ،زیاد شدن حجم مایع آمینیوتیک(مایعی که اطراف جنین هست) ،گرفتگی کتف چپ و پای چپ و کبودی پشت هردوپا به صورت یه خط باریک که البته الف معتقد هست که سایه ست ولی من بهش می گم قبلا اینطور نبود و تازه ایجاد شده . سستی شانه ها و دست ها و احساس سنگینی و درد خفیف توی یکایک اعضای بدنم به خصوص وقت هایی که...
-
خدای من
یکشنبه 30 مرداد 1401 16:10
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 مرداد 1401 16:06
دلم برای خودم می سوزه
-
وابستگی توجیه نشده
شنبه 29 مرداد 1401 05:34
من تو این مدت بارها حرص اعضای خانوادم رو با حساسیت های زیادم دراوردم . البته اونها هم رفتارشون تا حد زیادی بنظرم با من اونطور که باید نبود .ولی من تلاششون رو برای خوب بودن و بهتر بودن با خودم می دیدم و میبینم . مهربونی کردن هاشون یا حتی طرز نگاه کردنشون با وجود اینکه کافی نیست . تنها چیزی که این روزها دارم با تمام...
-
هورمون ها
شنبه 29 مرداد 1401 05:31
اشک افتادن زود به زود چشم هام، غصه های شدیدو ناگهانی ، خندیدن های یهویی و شدید شاید بیشتر شکل و شمایل یک نوع افسردگی جدید باشه که درگیرش باشم . ولی دروغ چرا همش پس ذهنم آرزو می کنم از علائم بارداری باشه .
-
پناه
پنجشنبه 27 مرداد 1401 05:36
پناه بر تو که بی واژه مرا می شناسی
-
سیسمونی
پنجشنبه 27 مرداد 1401 05:22
دیروز تخت ،کمد و دراور بچه رو آوردند . از دو روز پیش مادرم گفته بود که خریدند و قرار هست بیارند . من حسابی شرمنده و ناراحت شدم . مادرم گفت درگیر قسط و شهریه دانشگاه خواهر برادرمه وگرنه بیشتر برام می خرید .الف طفلک کمد و دراور رو تنهایی تا آسانسور و بعد تا اتاق بچه حمل کرد .من هم کمکش کردم ولی چه کمکی .با اینکه کار...
-
عذاب
یکشنبه 23 مرداد 1401 10:43
-
غروب
شنبه 22 مرداد 1401 12:52
بعد از همه ی چیزهایی که گفتم اینم اضافه می کنم که دیروز با الف رفتیم لب دریا و بعد از مدت ها یکم دلم باز شد و احساس آرامش کردم . اونجا زوج هایی رو دیدم که روی زیرانداز نشستند و سه نفری یا بیشتر به افق خیره شدند .بعضی زوج ها با وجود داشتن یک بچه با هم گرم صحبت و لبخند بودند و بعضی ها هم مثل اون کسی که کمی اونورتر از ما...
-
روز قبل
شنبه 22 مرداد 1401 12:41
دیروز که رفتیم پیش پدرمادرم،مادرم اومد جلو و من و الف رو توبغلش گرفت و باهامون روبوسی کرد .الف یه گوشه نشست و با گوشی مشغول شد . مثل من که توخونه ی خودشون همیشه سرم تو لاک خودمه و معمولا تا ازم حرفی نپرسند من هم چیزی نمیگم . البته اینو بگم مادرم واقعا الف رو دوست داره .این رو بارها بهم گفته و ازم خواسته هواش رو داشته...
-
بچگی
شنبه 22 مرداد 1401 12:31
یادمه بچه که بودم هر موقع نمره ریاضیم رو خراب می کردم کل مسیر مدرسه تا خونه رو گریه می کردم. قبل از اینکه برسم خونه همه ی همسایه ها می فهمیدند که من نمره م بد شده یا حالم خوب نیست . یادمه مادرم هیچ موقع بخاطر نمره من رو نزد یا اینکه بخواد تنبیه خاصی کنه .تنبیه هاش به صورت کلامی و با ناراحتی بود و منم خیلی بیشتر ناراحت...
-
خواهرم
شنبه 22 مرداد 1401 12:22
خواهرم تو کنکور هنر رتبه صد رو آورده ولی توی عملیش ثبت نام نکرده بود .بعد که زنگ زد سازمان سنجش اونها گفتند از مهلت ثبت نام خیلی وقته گذشته و دیگه نمیتونه کاری کنه . و ظاهرا بدون آزمون عملی رتبه کتبی هیچ فایده ای نداره .دلیلش هم برای این حرکت این بود که فکر نمی کرد اینقدر خوب رتبه بیاره و برا همین اصلا ثبت نام نکرد تو...
-
احوالات
شنبه 22 مرداد 1401 12:15
شاید اون روز که دوربین رو آوردم و بابام شروع کرد به پرسیدن یک سری سوالات من زیادی مشتاقانه جوابش رو ندادم ،احتمالا نتونستم عصبانیتم رو از خواسته نابه جاش که می خواست دوربین رو ببره تو اون خاک و خول و ...پنهان کنم یا به قول مادرم اون خط ریز بین ابروهام که وقتایی که ناراحتم ایجاد میشه بهش القا کرد که از این داستان...
-
احتیاج قلبی
پنجشنبه 20 مرداد 1401 14:09
کل هفته ناراحت بودم .بارها موقع کار چشم هام اشک افتاد . بارها قلبم درد گرفت .همش به خانواده م فکر می کردم به پدر و مادرم . مادرم این مدت بهم زیاد زنگ نزد . امروز بهش زنگ زدم و گفتم جمعه نمیام .ناراحت شد خیلی . اما خودم غصه دار ترم .حتی به الف هم گفتم که جمعه نمیخوام برم . اما بعد پشیمون شدم. براش تو واتس اپ این پیام...
-
هجدهم
سهشنبه 18 مرداد 1401 23:45
امروز سالگرد ازدواجمون بود . و من امروز خیلی حرص خوردم . تمام مسائل عمودی و افقی مخم رو خراشید و اذیتم کرد. با این حال این که دوسال هست متاهلم چیزی نیست که دیگه نتونم باورش کنم . الف بخشی از زندگیم شده و طوری درونم پیش رفته که دوران مجردی برام مثل یه هاله کدر و خاکستری موهوم و مبهمه .
-
نه نمیتونم
سهشنبه 18 مرداد 1401 07:29
پست (با تو۱) رو یک بار دیگه خوندم . یک مرتبه تو رو تصور کردم بین گروه های اجتماعی با این پسرا نشستی و سیگار می کشی بعدش چیزهای دیگه هم تصور کردم مثلا با این تیپ های پاره پوره تو خیابون می گردی و .. می خواستم بگم من دیگه در اون حد روشن فکر نیستم شرمنده . خواستم همین الان برای حرفی که زدم چند تا تبصره صادر کنم و بگم...
-
محرم
سهشنبه 18 مرداد 1401 07:15
تاسوعا عاشورای امسال مراسم نرفتم .. نوحه گوش ندادم . هیچ کلیپی ندیدم . تنها کاری که کردم سر زدن به یکی از مساجد این شهر بود برای اینکه تو تهیه غذای نذری کمکشون کنم که واقعا هم چه آدم های مهربون و ساده دلی بودند که من رو تو تیمشون راه دادند . متوجه شده بودند باردارم و اصلا نمیگذاشتند کار سنگینی کنم. تو بسته بندی غذای...
-
با تو(۱)
سهشنبه 18 مرداد 1401 07:12
دارم فکر می کنم همونطور که من بعضی اوقات سر نماز دعا می کنم که دوست دارم تو فلان جور بشی . حتما مادر خودم و مادربزرگ و جدم هم اینکارو برای بچه تو دلشون کردند . اینکه دوست دارم تو پرفکت باشی و تصورت کنم تو محیط کار یا تو برخوردهای اجتماعیت یا تو مدرسه چطور هستی برام شیرین و لذت بخشه . اما دلم نمیاد تو با ایده آل های من...