-
تردید
سهشنبه 18 مرداد 1401 07:01
تو اینستاگرام یه اکانت هست sun_kids22 اسمش هست . از بالا فکر کنم نهمین پستش یه لباس سرهمی مدل رنگین کمانه که از این پشمی هاست و بالاش کلاه خرگوشی داره .خیلی خوشگله . ولی دارم فکر میکنم اینو براش کی بخرم ... لباس گرم هنوز براش نخریدیم .اینم اگه بخریم خیلی زود واسش کوچیک میشه . قیمتشم بالاست. به خود پیج پیام دادم گفت :...
-
گرافیک
دوشنبه 17 مرداد 1401 13:22
خواهرم میگه بطرز اتفاقی تو کنکور گرافیک رتبه ش خیلی خوب شده و هر دانشگاهی میتونه قبول شه . حقیقت اینه که واقعا واسش خوشحالم . امیدوارم چیزی رو انتخاب کنه که برا آیندش خوب باشه
-
قزوین گردی
دوشنبه 17 مرداد 1401 13:08
الف میگه پنجشنبه جمعه که قزوین بودیم من همش عصبانی بودم . بعد اضافه می کنه کلا عصبانی بودی . من انکار کردم و بعدش هم چندبار تو ذهنم قزوین رو مرور کردم . تا قبل از اینکه همچین چیزی بهم بگه فکر می کردم همه چیز خوب بوده . ولی از دیروز که بهم گفت خیلی احساس سرخوردگی بهم دست داد . وقتی رسیدیم هوا خیلی گرم بود با این وجود...
-
هفته ۲۷
شنبه 15 مرداد 1401 15:06
-
اجبار
سهشنبه 11 مرداد 1401 13:13
هر روز به این فکر می کنم که فردا میرم پیاده روی . فردا یک روزِ جدید و متفاوته .ولی فردا که میشه دست و پا شکسته تر از همیشه از پشت پنجره به این آفتاب داغ نگاه می کنم و با خودم میگم بمونه برای بعد . دارم کتاب نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد رو میخونم . با یه سرعت خیلی کم ... این زنه همش میگه من بچه رو سقط نمیکنم ازون...
-
بیراهه
سهشنبه 11 مرداد 1401 13:02
یادِ بعضی نفرات ... فقط باعث درد روحیم میشه .. متاسفانه ناگذریم به دوست داشتنشون چون این محبت تو خونم هست .چون وصلم بهشون ..چون تنِ من هستند و من تنِ اونها اما چرا اینقدر مایه عذاب من هستند .. چرا بود و نبودشون اینقدر به قلبم آتیش میزنه
-
تفکیک
یکشنبه 9 مرداد 1401 13:27
یکی از اخلاق های خوب الف اینه که دلخوری و کدورت محیط کار یا حتی خانواده ش رو تو زندگی دو نفرمون نمیاره . من خیلی بهش غبطه میخورم .چون وقتی خودم از مساله ای ناراحت باشم کل روز بغ کرده جایی مینشینم و خودم و اطرافیانم رو که هیچ تقصیری ندارند ناراحت میکنم . باید خیلی رو این ویژگیم کار کنم . کاش بچه م تو این مورد شکل باباش...
-
پیشگیری
یکشنبه 9 مرداد 1401 13:23
بعد از اون دعوا که به قول مادرم یک اختلاف نظر ساده بود و از نظر من مساله ای بود که باعث تپش قلب و درد شدید زیر قفسه ی سینه م و بیدار موندن کل شب بود تصمیم گرفتم جمعه این هفته دیگه انزلی نرم . حالا که اینقدر حساس شدم باید بیشتر به خودم و دیگران فرصت بدم تا مسائل راست و ریست شه . قرار نیست برم اونجا جای اینکه حالم بهتر...
-
گریه
یکشنبه 9 مرداد 1401 13:17
مادر بهم گفت صورتتو با آب سرد بشور تا کسی نفهمه گریه کردی . موقعی که جلوی روشویی ایستاده بودم و آب رو روی صورتم میکشیدم توی آینه لحظه ای اون رو دیدم . کسی شبیه مادر که سالها ازون جوونتره .
-
ابتهاج
شنبه 8 مرداد 1401 11:37
گاهی چنان درین شب تب کرده عبوس پای زمان به قیر فرومیرود که مرد اندیشه میکند: شب را گذار نیست! اما به چشمهای تو ای چشمه امید شب پایدار نیست! #هوشنگ_ابتهاج
-
سختی
جمعه 7 مرداد 1401 22:27
به قدری تو دوران حاملگی نسبت به پدرم و اَکت و کنش هاش حساس شدم و دیوونه وار تپش قلب میگیرم که امروز بعدظهر خواب دیدم دارم دعوا میگیرم باهاش .یک دعوای بد . جالب اینجاست شب تعبیر شد .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 مرداد 1401 17:29
خداحافظ دوربین عزیزم ☺
-
چهل سالگی
سهشنبه 4 مرداد 1401 10:28
دیروز به علت ضیق وقت فقط به خرید یک تیشرت بسنده کردیم و بعدش در حالیکه بارون شرشر می بارید و خیابون های رشت رو خیس خیس کرده بود رسیدیم رستوران . یکم بعدش دایی اینا اومدند و با دیدن ما خیلی خوشحال شدند .بنده خداها برا شام کلی برنامه داشتند و منو رو باز کردند و به زور گفتند استیک انتخاب کنید . بعد از نیم ساعت الی چهل و...
-
بعد از طوفان
دوشنبه 3 مرداد 1401 18:51
عکس های مشتری رو که ادیت می کردم مدام تو دلم قربون صدقه ش می رفتم . لنتی این بارداری چه حس عجیبیه . یجوری آدم خالصانه برا دیگران احساسات خوب تو دلش ریخته میشه که خودشم نمیدونه از کجا اومده . عکس هاش خوب شده وقتی دارم ادیت میزنمشون لذت میبرم که کار خودمه .این مادرو دختر خیلی به دلم مینشینند . هردوشون یه بحران سخت رو...
-
تولد دایی
دوشنبه 3 مرداد 1401 18:46
امروز تولد دایی هست و زندایی من و الف رو دعوت کرده رستوران تا دایی یکهو مارو ببینه و غافلگیر شه . حالا ما همچین شخصیت مهمی هم نیستیم . نمیدونم این چه ایده ای بود زندایی تدارک دیده . اونا میخوان بیان دسر بخورن بعد مارو ببینن بعد دایی غافلگیر شه؟از چی دقیقا؟ به قول الف بهتر نبود جای دسر یا کیک مارو شام دعوت می کردند ؟...
-
آزمایش
یکشنبه 2 مرداد 1401 22:09
دیروز آزمایش خون و قندخون بارداری دادم . بعدش قرار بود برم کافه دوک که با دوستم بشینیم و حرف بزنیم . ولی اونقدر دیگه ازم خون رفته بود و شل و ول بودم که کنسل کردم . اولش که خون گرفت . بعد آزمایش ادرار بود که اون رو دیگه توضیح نمیدم چه مصیبتی کشیدم چون خبر نداشتم و سر صبح رفته بودم دستشویی . بعد یه محلول داد دستم گفت...
-
خلاصه
یکشنبه 2 مرداد 1401 21:59
این هفته تمامی احساساتم خروش بیشتری پیدا کرده بود . حتی لگد زدن های این بچه هم بیشتر شده بود . _بابام میخواد دوربین من رو ببره کربلا _(پیاده روی اربعین)_میخواد از افراد کاروانشون عکس بگیره . از من درخواست کرد و من هم چی می تونستم بگم ... بعد از اینکه بهش اکی دادم کلی دپرس شدم و گریه کردم . چون خوارِ دوربین و لنزم تو...
-
ناهار
چهارشنبه 29 تیر 1401 18:19
اینو نمینویسم که کسی بگه تو چقدر اسکلی که تا ساعت شش غروب ناهار نخوردی و منتظر الف موندی . فقط دارم این روزهارو ثبت می کنم . و میخوام ببینم آیا چهل پنجاه سال بعد هم میتونم اینقدر عاشقانه منتظرش بمونم تا باهم غذا بخوریم . گرچه من الان یه بچه تو دلم دارم و گرچه با اینکارم مرتکب گناه هم شدم . فی الواقع حماقت .
-
شوهر آهو خانم
پنجشنبه 23 تیر 1401 14:46
کتاب شوهر آهو خانم رو تموم کردم . یعنی واقعا دلم درد اومد . اوج بدبختی و تو سری خوری یک زن بود آهو . در اوج اینهمه بی مهری شوهرش بازم با بدبختی تمام و از روی بی چارگی و بی کسی تو اون خونه موند در حالیکه زن دوم شوهرش هر روز با لباس ها وزیور آلات جدید می گشت این با چهارتا بچه که شوهرش حتی دیگه نگاهشون هم نمی کرد باید هی...
-
کرونا
پنجشنبه 23 تیر 1401 14:41
زندایی و دخترداییم هم کرونا گرفتند . زنداییم امروز پیام داد که حالش بده و فاطمه سرُم زده . من و الف فعلا هیچ مشکلی نداریم .ولی صد در صد ناقل هستیم . عجب داستانی شد بابا
-
عکاسی
چهارشنبه 22 تیر 1401 07:19
حقیقت اینه که دست و پام برای عکاسی کردن درد میکنه ولی خیلی دوست دارم انجامش بدم . تا الان چندتا از مشتری هام رو از دست دادم و رد کردم .آخرینش همین آرایشگره بود که اخیرا پیام داد و گفتم پنج ماهه باردارم و نمیتونم . درصورتیکه اخیرا دو نفر دیگه پیام دادند و یکیشون رو قبول کردم . شش مرداد تولدشه و قبلش باید ازش عکاسی کنم...
-
کتاب نوزادی_کودکی
دوشنبه 20 تیر 1401 22:54
دنبال چندتا کتاب روانشناسی کودکم که کمی از دنیای بچه ها آگاه شم . اگه کسی چیز کاربردی سراغ داشت بهم معرفی کنه .
-
تازه تر و تازه تری می رسد
دوشنبه 20 تیر 1401 09:06
شنبه صبح رفتم رشت خونه دایی. مادرم رو بعد از دو هفته اونجا دیدم وبا زندایی دست دادم .قرار بود بریم سیسمونی بخریم . نگاه کردن به اون لباسا و کفشای کوچولو خیلی برام غریب و دوست داشتنی بود ولی اینطور نبود حس ملموسی داشته باشم .فقط با خودم گفتم چون باباش سبزه س حتما اینم سبزه میشه . بعدش تو یه لباس سفید تصورش کردم . حس...
-
ماسک
پنجشنبه 16 تیر 1401 20:29
نمیدونم کار خوبی کردم یا نه . فقط می دونم واقعا از نظر روانی کشش لازم رو نداشتم .
-
آینده
پنجشنبه 16 تیر 1401 07:29
رفتم هفته ۲۳ _ (فعلا تو پنج ماه هستم) و اینکه چند روز هست لگد زدنشو حس می کنم . معمولا وقتایی که دراز می کشم بیشتر واسم مشهوده . هنوز نمیتونم بگم حس فوق العاده ای دارم .چون هنوزم باورم نمیشه این موجود درونم قرار هست فرزند آینده من بشه . نمی دونم چرا از حالا چهار پنج سالگیش رو میبینم که موهاش رو دو گوشی بستم و یه لباس...
-
دروغ مصلحتی
چهارشنبه 15 تیر 1401 14:15
وقتی داری مادر میشی و بخوای به دیگران دروغ بگی واقعا حس بدی میگیری .اما تو این مورد واقعا پشیمون نیستم . امروز تلفنم زنگ زد و دیدم زندایی الفه من رو برای تولد دخترش دعوت کرد .منم آدمی هستم به شدت تو محافلی که کسی رو نمیشناسم احساس غریبگی میکنم و بهم خوش نمیگذره . چون با هرکسی جوش نمیخورم .گاهی اگه از کسی پالس مثبت...
-
سکوت مطلق
چهارشنبه 15 تیر 1401 07:36
یکی بهم پیام داده که میخواد برا مغازه ش عکس بگیره . بهش گفتم دو هفته دوربین دست نگرفتم و فعلا شرایط عکاسی رو ندارم. دروغ گفتم .دو هفته بیشتر بود . حقیقت اینه که در حال حاضر فقط دلم میخواد تمام پیج های اینستام رو ببندم و در سکوت مطلق بنشینم و کتاب هام رو بخونم پ_ن : شوهر آهو خانم داره دقم میده .
-
بارون
یکشنبه 12 تیر 1401 14:17
حس خوب مثل بارونِ تندِ یهویی :) مثل همین الان . :)
-
واقعا میگم
یکشنبه 12 تیر 1401 12:12
این چه اخلاق گندیه که همیشه فکر میکنی حق با خودته؟!
-
پیرمرد گیج
شنبه 11 تیر 1401 13:23
من اصلا برام مهم نبود امروز اون پیرمردی که پایین مطب تو اتاقک کوچیک نگهبانیش نشسته بود جواب سلامم رو نداد . حتی قبلش یادم بود که وقتی چهارشنبه ازش پرسیدم دکتر فلانی چرا امروز نیومد مطب و کی میاد چند دقیقه فقط طول کشید تا لود شه و جواب من رو بده .امروزم با این بک گراند ذهنی بهش سلام کردم و دکمه ی آسانسور رو زدم ولی...