-
خانواده
پنجشنبه 27 اردیبهشت 1403 17:55
بابا بعد از جریان اون دعوایی که پیش اومد .( همونی که گفتم پایین راه پله ایستاد و گل بارونم کرد با حرف هاش و من گوش هام رو گرفته بودم)انگار حس عذاب وجدان گرفت . شاید هم از تاثیرات حرف های مادرم بود . هفته ی بعد خودشون اومدند خونمون .طبق معمول بدون اینکه ازشون چیزی بخوام تا میان خونمون آستین بالا می زنند و میرند...
-
پارک
شنبه 22 اردیبهشت 1403 20:30
تو پارکم . دارم فکر میکنم آیا مادرم برای برقراری ارتباط با بچه های دیگه تلاشی کرد ؟چرا برای من اینقدر کار سختیه ؟
-
آره خب
شنبه 22 اردیبهشت 1403 19:24
یه حس بی نهایت خوب دارم که آب و هوای خوب شمال هم ضمیمه ش شده . ^__^
-
روز آخر
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1403 16:05
هرچقدر از چرت و پرتی روز آخر بگم کم گفتم . انگار غول مرحله آخر بود .ساعت چهارو نیم صبح با گریه بهار بیدار شدیم . تب کرده بود ..کمی که با استامینوفن و پاشویه تبش رو پایین آوردیم بردیمش دکتر . خانم دکتر یه پیرزن عجیب غریب بود که حجاب گرفته بود و خیلی مسائل رو می خواست توضیح بده . حقیقتا من نصف حرف هاش رو نفهمیدم . اصلا...
-
روز سوم
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1403 15:50
گلوم سوزش داشت . اما بی حالی از تنم رفته بود و زانوهام درد نمیکرد. رفتیم باغ پرندگان و باغ گل ها . هردوش خیلی باحال بود . من باغ گل هارو خیلی دوست داشتم . بهار دم دمای غروب خیلی بی رمق شده بود .با این حال ازش چندتا عکس گرفتم .پلک هاش همه ش روی هم میوفتاد . شبیه جوجه های ضعیف و مریض شده بود . توی باغ گل ها یک بستنی...
-
روز دوم
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1403 15:40
روز دوم مریض شدم .لرز شدید گرفتم ..جایی نرفتیم .بعدظهر به اصرار خودم که این چه مسافرت رفتنی هست رفتیم کلیسای وانک .که البته بگم خود کلیسارو داشتند تعمیر میکردند نگذاشتند بریم تو.رفتیم یک قسمت دیگه ای از کلیسا . برگشتنی از یه پیراشکی فروشی دوتا پیراشکی و نسکافه گرفتیم و خوردیم . هوا بارونی بود و نمه نمه آفتاب هم داشت ....
-
روز اول
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1403 15:26
روز اول تقریبا همه چیز خوب بود . چهل ستون و نقش جهان و بعد چهارباغ رفتیم. الان فقط تصویرها توی ذهنم هست و دلم نمیخواد بیش از اون فکر کنم. تصویرهای : _پسربچه ای که وقتی چهل ستون بودیم و داشتیم عکس میگرفتیم اصرار داشت صورت بهار رو ببوسه _الف و من که دوشادوش هم راه می رفتیم و هر از گاهی دست هم رو می گرفتیم . _آفتاب که لپ...
-
اصفهان
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1403 15:17
از اصفهان برگشتیم . مردمش رو خیلی دوست داشتم .با وجود اینکه تو شهر غریب بودم اما مثل تهران یا مشهد برام نبود که فضای نامانوسی تو دلم ایجاد کنه ،که با خودم بگم وای چقدر اینجا غریبم .خیلی راحت باهاشون ارتباط می گرفتم ،به هم لبخند می زدیم .خیلی مهربون و دوست داشتنی بودند ..مخصوصا خانم هاشون ..
-
سفر به اصفهان
شنبه 15 اردیبهشت 1403 15:53
ما فردا میریم اصفهان برای مسافرت . از وقتی این مساله رو گفتیم، الف مریض شد و سه روز خودش رو تو اتاق قرنطینه کرد . امروز بینی بهار آب افتاد و من هم نمیدونم کار درستی کردم یا نه اما بهش شربت سرماخوردگی و استامینوفن دادم چون تب هم داشت کمی .الان نمیدونم خرافاتی باشم یا نه .ولی اینجور وقتا که کائنات با آدم یار نیست ،وقت...
-
خونه م
جمعه 14 اردیبهشت 1403 15:56
می دونم که رفتنم به پرِ هیچکی نبود . برگشتنم هم همینطور. هرجا رفتم نتونستم بنویسم ..مثل یه آدم آواره و سرگردون بودم که خونه ش رو گم کرده .اونقدر پُرم که هیچ چیزی تخلیه م نمی کنه . دلم آغوش مادرم رومی خواد .. نه این مادری که این چندماه اخیر با رفتارهاش بهم نشون داد دوستم نداره . مادری که آغوشش رو برام باز کنه و فقط بهم...
-
چه انتخاب بدی
جمعه 11 اسفند 1402 04:59
دیشب تا حالا بیدارم .قرص خوردم ولی سرم درد میگیره . دائما چهره مادرم جلوی چشمم میاد .اون بی گناه ترینه ...اون بی گناه ترینه . اما چرا با پدرم ازدواج کرد ؟ واقعا چرا
-
مادربزرگم
سهشنبه 8 اسفند 1402 18:03
به من گفت مادربزرگت داشت انار می خورد تعارف کرد که من هم بخورم .من اما تا اومدم از دستش بگیرم تو گفتی نه . _من رفتم به خونه قبلی .کنار برگ های انگور روی پله . رفتم پیش مادربزرگ داشت انار می خورد .بغلش کردم .گریه کردم ...و دوباره و دوباره بغلش کردم . مرگ چقدر سخته ... چقدر عجیبه ... بعد از مرگ عزیزت انگار رو دورباطل می...
-
رمز :همون همیشگی
دوشنبه 7 اسفند 1402 07:25
-
خاله هاش
شنبه 5 اسفند 1402 09:15
الف یمدته خیلی تو خودشه . هی می گم چیشده می گه هیچی . میگم چرا ناراحتی ؟ می گه دیوونه شدی ؟کجا ناراحتم . ولی فکر می کنم چیزی شده . اخیرا دو تا از خاله هاش مادرشوهر و برادرالف رو دعوت کردند برند خونه شون ولی مارو دعوت نکردند .البته بگم هرسری دعوت می کردند ما بیشتر از همه هدیه می دادیم و می دادیم به مادرشوهر تا بهشون...
-
قران خون کلاس بودم
شنبه 5 اسفند 1402 09:00
الان یهو یاد معلم قران ابتدایی افتادم . روخوانی قرانم از همه بچه ها بهتر بود .این خانم تازه و برای اولین بار به مدرسه ما اومده بود . بعد وقتی توکلاس حرف زد بچه ها گفتند خانم زهرا خیلی خوب قران می خونه و اینا .. بعد از من خواست بخونم و خوندم . بعد از اون روز یکهو به طرز عجیبی با من بد شد . جلو چشم من افرادی که بد می...
-
آره
شنبه 5 اسفند 1402 03:35
تا چندماه دیگه قطعا برای همیشه از فضای بلاگ اسکای خواهم رفت و هیچ کدوم از شما هرگز خبری در مورد من نخواهید شنید . _چون که اینجا دستم برای نوشتن باز نیست .
-
یِس
شنبه 28 بهمن 1402 15:51
امروز حالم خوبه .شب سختی بود ولی گذشت .
-
تنها امیدم
جمعه 27 بهمن 1402 13:04
زیادی بهش خوشبین بودم .بعد فهمیدم قدرتِ دل شکستنش حتی از بقیه هم بیشتره.ویرانگره ..اگر بقیه دری میشکنند ومیرند .این میشکنه ..خرد می کنه ..آتیش می زنه و بعد خاکسترهاشم دفن می کنه. _چیزی از من نموند ...هیچ چیز ..
-
اه اه
شنبه 21 بهمن 1402 10:07
وای چه حال بدی . بهار یادگرفته با گریه به اهدافش برسه .خونه مادرم اینا که میبریمش لوس میشه ..حرف شنویش رو از دست می ده و همش تقصیر منه .چون من خودم رو کنار کشیدم و اجازه دادم مامانم بخوابونتش مامانم بیدارش کنه . حالا هم نتیجه ش شده این .تا چیزی خلاف میلش پیش میاد برخلاف قبل که تسلیم میشد این بار تسلیم نمیشه و سعی می...
-
آره
چهارشنبه 18 بهمن 1402 17:04
کباب خریدیم .ساعت دو رفتیم خونه مادرشوهرو الان برگشتیم . همه چی خوب بود .. جاریم نشسته بود .برای بچه جاریم چندتا هدیه کوچولو گرفته بودم .همه کارهارو من کردم ..شستن ظرف ها ،چای ریختن ،تعارف چای و میوه،شستن پیشدستی ها .چون دلم خواست کردم .. چون همیشه اینجوری ام کردم ..اگر روزی دلم نخواد هم نمیکنم .. این هارو نمی نویسم...
-
گوش بدم؟
چهارشنبه 11 بهمن 1402 13:39
خیلی گنگ وگیجم .مدام دور خودم میچرخم ..نمیدونم چیکار کنم. شب ها با هزارو یک خیال به خواب میرم وصبح ها با هزارجور دغدغه بلند می شم . میتونم یا نمی تونم ؟این سوالیه که بارها از خودم میپرسم .بارها خودم رو سرزنش می کنم وبارها اون زهرای حمایت گر ومدافع درونم از جاش بلند میشه و سعی می کنه ازم دفاع کنه .سعی می کنه اون ریزِ...
-
اتفاق
شنبه 7 بهمن 1402 12:06
خونه الف اینا رفتیم . مادرشوهر اصلا به روش نیاورد که با ما قهره .ولی برخوردهای سردش رو می دیدم که هر ازگاهی از یکجایی بیرون می زد و صدای پچ پچ های مادرشوهر و جاری هم تو آشپزخونه می شنیدم . اما گوش نمیدادم ببینم چی می گن . نمی تونم بگم برام مهم نبود . اما خیلی هم اهمیت ندادم که مثل قبلا شب و روز بزنم به خودم که وای تو...
-
درون
چهارشنبه 4 بهمن 1402 06:49
فکت ترسناک : یک بار منتظر الف بودم که بیاد خونه .شب بودحوالی هشت . داشتم تو بالکن بادمجون کباب می کردم .یه مرتبه یه صدایی حس کردم برگشتم دیدم کسی نیست . بعد از بیست دقیقه یهو بهار انگشت اشاره ش رو بالا آورد و به پشتم اشاره کرد و گفت بابا . برگشتم دیدم خبری نیست . چند بار صدا زدم دیدم نه واقعا کسی نیست .شاید این متن...
-
دنیای بهار
سهشنبه 3 بهمن 1402 12:54
دیروز برای اولین بار بهار رو بردم پارکینگ تا اونجا تو پ بازی کنیم . خیلی هول کرده بود . با استرس و اضطراب همه جا رو نگاه می کرد .مدام دوست داشت بغلش کنم . وقتی پایین اومدیم چند بار اومد سمتم و دست هاش رو باز کرد تا بغلش کنم . انتظار داشت مثل همیشه تو هوا بغلش کنم ولی من نشسته در آغوشش کشیدم . همینجوری اون تو می موند...
-
خوشحالی اونها
دوشنبه 2 بهمن 1402 19:08
خواهرم چند روز پیش زنگ زد و گفت ازت معذرت می خوام . گفت من از شماها دورم و فکر کردم همه تون بر علیه من شدید . گفت ما خواهریم زشته با هم قهر باشیم . گفت معذرت می خوام که اونطوری باهات حرف زدم . منم گفتم خوبه به این بلوغ فکری رسیدی که میگی ما خواهریم و با هم قهر نباشیم . گفتم تنها کسی که تو اون جمع ازت دفاع کرد من بودم...
-
ترقه
یکشنبه 1 بهمن 1402 23:56
صدای اولین ترقه ی امسال . همین دو دقیقه ی پیش..بعدش پارس سگ ها و صدای بهار که با شنیدن پارس سگ ها گفت بابا . پ_ن : ترکیدم از خنده
-
دلبرِبی وفا
چهارشنبه 27 دی 1402 11:35
انزلی ام .معمولا وقتی حالم خوبه پست نمیگذارم .اما امروز با این جراحت که اندازه ی کف دست روی پامه و شلواری که با قیچی مثل یک دایره بریدمش تا زخم هوا بخوره هم به روم می خندند . اگر دست خودم بود بیخیال و بی دغدغه خیابون هارو می گشتم . اما پام اجازه تحرک بیشتر نمیده . بهار وقتی مادرم رو میبینه به من محل نمیده .انگار من...
-
Take it easy
سهشنبه 26 دی 1402 07:33
خوبم .امروز خوبم .. همین تلنگر کوچک بین خوب و بد بودن احوالاتم باعث میشه بفهمم هیچ غم و شادی ای پایدار نیست ...پس بهتره هیچی رو تو زندگی جدی نگیرم
-
خواب
دوشنبه 25 دی 1402 19:00
مادر پدرم رفتند . الف رفت . سرم درد میکنه ..باید قرص بخورم ...نمیخورم ...به شدت نیاز به خواب دارم ..نمیتونم بخوابم ..غمگینم ...چرا اینقدر غمگینم ؟ حتی موقع ماهیانه م هم نیست . این بیشتر به قلبم آسیب وارد می کنه .چون تمامی حال بدی هام رو به تایم نزدیک شدن به اون ربط می دادم .اما حالا .. دلم میخواد تو باغ نارنج...
-
تنها بودم
دوشنبه 25 دی 1402 02:01
برف می بارید ... حدود پنج دقیقه .. دقیقا وقتی نگاهم به بارش برف خورد که نصف فسنجون داغ تو قابلمه روی پام ریخته بود .جیغ می کشیدم و دور خودم می گشتم .نمیدونستم به کی زنگ بزنم و چه کنم ...سراسیمه بودم و پام تاول های درشت زده بود .پماد سوختگی بهار رو روی پام زده بودم .همون لحظه ها بود که چشمم به پنجره خورد و دیدم برف...